مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

اولین دعوت جشن تولد

1397/9/17 11:03
نویسنده : مهرسا
173 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

قرار نیست همیشه اولین ها برای پارسا باشه این دفعه نوبت منه اونم اولین جشن تولدی بود که خودم مستقل رفتم. روز سه شنبه خوشحال اومدم خونه به مامان گفتم دوست کارت تولد السا آورده و میخواد همه ما رو برای تولدش دعوت کنه فرداش هم با کارت اومدم خیلی هیجان زده بودم عصر هم مامان که قرار بود برای خریدای عقد دایی بره من بزور باهاش رفتم و قول دادم اصلا نگم خسته هستم. توی بازار هم با مامان رفتیم برلیان و براش یه عروسک پونی گرفت. (این روزا عشقم پونه هست)یه جوراب شلواری هم گرفتم بنفش و هرچی مامان گفت یه رنگ بگیر که به همه لباسات بیاد قبول نکردم.

روز 5شنبه یه کاغذ برداشتم و نقاشی لباسایی که قراره بپوشم برای عصر رو روش کشیدم. لباس سبزه با جوراب شلواری بنفش و تاج آنا. مامان به زحمت لباس رو پذیرفت اما تاج رو نه و بالاخره تونست منو راضی کنه که اونجا خودشون بهت تاج میدن. عصر هم لباسام رو پوشیدم و حالا نوبت موهام بود که اصرار داشتم باید بسته بشه و چون هنوز تقریبا کوتاه هست چیز چندان درستی از آب درنمی اومد دیگه یه طوریش کردیم و ساعت 5 با بابا رفتم خونشون. خیلی خوش گذشت جشن با تم السا بود و یه گیفت هم بهمون دادن که یک زیر دستی بود و منم با ذوق به مامان گفتم روی یک کاغذ سوره حمد و صلوات رو بنویس تا برای روز دوشنبه 26ام که قراره سر صف بخونم با خودم ببرم.

حالا اون شب یه عروسی هم دعوت بودیم بعد که از جشن برگشتم اومدم خونه و مامان داشت محمد پارسا رو آماده میکرد منم اصرار که باید مقنعه بپوشم چون سرده مامان به زور راضیم کرد که تو عروسی که مقنع نمی پوشن حالا لااقل روسری بپوش منم رفتم از تو کمد حوله صورتیم که بعد از حموم میپوشم آوردم که من اینو میپوشم مامانم داد و فریاد و گفت اصلا نمی خواد بیایی منم گریه که من اگه این رو نپوشم گوشام درد میگیره دیگه بالاخره به روسری سینرلایی راضی شدم ولی اوضاعی بوداقه قهه

اما اولین تجربه محمدپارسا از عروسی بد نبود مامان فکر میکرد شاید از صدای بلند آهنگ بترسه و گریه کنه اما کاملا متفاوت بیشتر در تعجب و شگفتی بود از این همه آدم نور و صدا و مرتب سرش رو بالا میکرد و با اشاره به لامپ ها و رقص نور میگفت "بق بق" یعنی برق. موقع شام هم کلی دست کرد تو غذا و استخون مرغ رو گرفت عین آدم بزرگا . درکل مامان زیاد نتونست چیزی بخوره اما تجربه خوبی بود.

اما این روزهای محمدپارسا کلا پشت سر دستشویی و حمام هست و کسی جرات رفتن به سرویس بهداشتی رو نداره دیگه هرچیزی رو برمیداره میندازه یا عروسکا رو میندازه توسبد لباسای چرک خودش رو درمیاره و دوباره میندازه تو سبد. وقتی رو تخته میره سر تخت تا مامان بدوه دنبالش و نذاره بره و باهاش بازی کنه.

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد