مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

مهرساگلی

اولین راهپیمایی 22 بهمن

1397/11/23 13:57
نویسنده : مهرسا
165 بازدید
اشتراک گذاری

هفته ای که گذشت پر از تعطیلی بود شده بود تعطیلات زمستانی مامان هم مرخصی گرفته بود و باهم بودیم

از اولین تجربه های من حضور در راهپیمایی 22 بهمن بود که با تشویق خانم معلم و پرچمی که بابای یکی از بچه ها بهم داده بود ذوق رفتن داشتم.

البته بدلیل بارندگی چند روزه و همون روز یه کوچولو دیر رسیدیم یعنی تقریبا آخرش رسیدیم اما رفتیم تو حسینیه اعظم و اونجا با بابا و محمدپارسا عکس گرفتیم که بعدش مامان برای خانم معلم ارسال کرد و اونم منو تشویق کرد. راجع به اون روز یه عالمه سوال تو ذهنم بود و مرتب از مامان میپرسیدم راهپیمایی یعنی چی؟ چرا شعار میدیم؟ و کلی سوالای دیگه

همینطور در مورد مستند هایی که این چند روزه از تلویزیون نشون میداد هی میپرسیدم چرا شاه بد بود؟ مامان این زنه که تاج گذاشته ملکه هست؟ ملکه مگه بد میشه ؟ و از این جور سوالات

دیگه قرار بود یکشنبه درس بدم تو کلاس تدریس حرف صاد اما چون بچه ها همشون نبودن دیگه افتاد یا برای 3 شنبه یا 4 شنبه

راستی روز 3 شنبه قبل کارنامون رو دادن البته ندادن فقط بابا رفت دید همه چی خیلی خوب بود دیگه مامان بعدا عکساش برام میذاره. همینطور عکس راهپیمایی

دیگه اینکه بابا یه زمین داشتیم که فروخت و کلی چیزای دیگه تا تونست یک خونه بخره. خونه کوچیکیه که مطابق خونه های قبلب من چندان پسندم نشد و تنها به شرط اینکه خراب بشه و طرح داخلش عوض بشه قبول کردم باز با شرط های دیگه مثل فرش  و پرده دلخواه خودم 

خبر جدید اینکه دیگه مستقل و تنها تو اتاق و تو تخت خودم می خوابم به لطف مریضی بابا و مامان اینکه سرفه میکرد و شبا خوابم نمیبرد منم رفتم تو اتق خودم خوابیدم راستی یه شب که بیرون رفته بودیم پونیم گم شد اول فکر کردیم خونه مامان جون مونده زنگ که زدیم گفتن اینجا نیست گفتیم حتما از ماشین موقع پیاده شدن افتاده اون شب خیلی استرس داشتم به مامان گفتم بیا پیشم بخواب دیگه چون محمدپارسا شیطونی میکرد گفتم باشه تو برو اما قران بزار زیر بالشم و دیگه خودم تنهایی خوابیدم فرداش که بیدار شدم گفتم اشکال نداره حتما یه بچه فقیر پونی رو برداشته و دیشب خوشحال خوابیده. باباهم یه پونی دیگه برام خرید اما شبش که خونه مامان جون رفتیم دیدیم اه پونی اون بالا رو رختخوابا گذاشتیم و هم اکنون دو تا پونی دارم فلاتر شای و پینکی پای

 

اما محمدپارسا دیگه خودش تای میکنه و کمتر چهاردست و پا میره . دیگه خودش مستقلا از تخت هم میاد پایین. میچرخه و دنده عقب میاد پایین. دندون چهارم هم در آستانه در اومدنه.

کلا یک کوالای چسبون هست خصوصا تو آشپزخونه که به پاهای مامان یا بابا میچسبه و تقاضای بغل کردن میکنه تا توی قابلمه ها رو ببینه و بعد بگه داخ 

از کلماتی که میگه: بابا به بابا و بابا جون

ماما کشدار یعنی مامان

دده هم من هم بیرون رفتن

داخ به هرچیزی که روی گاز بوده و تا کلمه بخاری میگیم خودش میگه داخ

آپ یا آپه هم آب خوردن، هم آب لباسشویی هم بارون مثلا تا در بالکن باز میشه چون میدونه لباسشویی اونجاست میگه آپ آپ

انگشتش روی هر طرحی رو قالی بالش لباس و ... میزاره میگه گل گل 

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد