مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

تعطیلات عید 98

1398/1/10 10:36
نویسنده : مهرسا
227 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عیدتون مبارک

خوب امروز 10 فروردین اولین روز کاریه مامان هست و فرصت کرده بیاد و خاطرات من و داداشم رو در این روزها ثبت کنه.

امسال تا الانش که سال پرجنب و جوشی بوده برای من و داداشی. خوب بریم سر خاطرات

روز 28 اسفند مامان جون و باباجون رفتم سفر کربلا. موقع بدرقه که از کنار امامزاده بود من و ارمغان کلی بازی کردیم مخصوصا که یه دوست هم پیدا کردیم که یه دختر افغانی بود دیگه نزدیکای ظهر مامان جون اینا راه افتادن و ماهم برگشتیم خونه و ارمغان هم اومد خونه ما تا دایی ظهری بیاد دنبالش. از اونجایی که امسال بابا هم خیلی درگیر بود و شیفت کاریش دقیقا از همون روز شروع شده بود کارای اخر خونه تکونی رو مامان خودش انجام داد همون ظهری که محمدپارسا خوابید کف آشپزخونه رو شست منم که سرم با ارمغان گرم بود عصر هم جاروی هال رو انجام داد و پارسا گلی کلی ذوق کرد. شبش که شب چهارشنبه سوری بود رفتیم دایی سجاد رو برداشتیم دایی اینا هم که خودشون اومده بودن رفتیم برای چهارشنبه سوری خیابون که خیلی شلوغ بود و درحال ترقه بازی و اینا ماهم یه گوشه پیدا کردیم و آتیش درست کردیم فامیلای زن دایی هم اومدن سه تا آتیش درست کردن و از روش پریدن من و ارمغان هم که بیشتر خاک بازی کردیم و البته من از کاغذایی که عمو احسان ارمغان از مغازش اورده بود ریختم رو آتیش. دیگه حدودای 12 بود که ما برگشتیم ولی دایی اینا موندن منم که بغض کرده بود و بهونه میگرفتم گفتم بریم سنبل بخریم دیگه کلی گل فروشی ها رو زیر و رو کردیک گفتن گلدونی 50 هزارتومن دیگه ماهم نخریدیم و قرار شد از گلدون گل مصنوعی که عمه فاطمه سر سفره عقدش بهم داده بود رو بزاریم سرسفره😁

دیگه دایی سجاد هم بردیم خونه که شبا پیش ما باشه اول قرار بود فقط همون شب باشه و شبای دیگه ما بریم خونه مامان جون که دیگه تا آخرش که مامان جون اینا برگشتن سجاد پیش ما مون و فقط عصرها میرفت خونه و شب باز میرفتیم دنبالش می اوردیمش.

روز 29 اسفند بعد از صبحانه من و مامان شروع کردیم به پهن کردن سفره هفت سین و چون امسال پارسا شیطونه بود و حتما اگه سفره رو زمین مینداختیم نابودش میکرد امسال روی اپن پهن کردیم. امسال سفره بیشتر از دست سازهای من بود مثلا تخم مرغش که من تو جشن آخر سال از مدرسه گرفته بودم که عکس خودم روش بود، نشان حاجی فیروز که تو مدرسه درست کرده بودیم که زدم تو سبزه تا ظهر همه چی اکی بود به جز سیر و شمع که بابا ظهر خرید آورد و سفره تکمیل شد. امسال از وقتی من بدنیا اومدم طولانی ترین زمان از نظر انداخته بودن سفره داشتیم و تا ظهر 7 فروردین سفره همچنان پهن بود. جالب اینکه ماهی ها تا تو سفره بودن زنده بودن اما شب 8 فروردین یکیشون مرد و اون یکی هم بردیم تو حوض لکه طاووس انداخیم تا بره پیش دوستاش.

البته امسال که سال تحویل حود 1 و 45 دقیقه بود ما در خواب بودیم . صبح اول فروردین بابا حدود 10 اومد دیگه عکس گرفتیم سجاد رو روسندیم خونه و خودمون رفتیم خونه ننه جون اونجا عمو حسن، اسماعیل ، اسحاق بودن نرخ عیدی های امسال 5 تومن بود بدلیل تورم قابل بخشش بود. حدود ساعت 1 هم رفتیم خونه بی بی عذری که اولین عیدش بود یه نیم ساعتی اونجا موندیم ناهار هم بهمون دادن دیگه چون پارسا خسته بود و خوابش میومد برگشتیم خونه.

دیگه برنامه خاصی نداشتیم یه روز که دایی سعید اومد خونه پیشمون عیدی دایی 20 تومن عیدی مامان و بابا هم 20 تومن. یه شب دیگه رفتیم خونه ننه و عیدی عمه فاطمه و لیلا یک خودکار چند رنگ و یه مداد نوکی بود. البته به پارسا ندادن.

امسال تعطیلات پر بارانی داشتیم و بهمون دلیل بابا هم خیلی درگیر شده بود و اعلام وضعیت بحران داشتن مخصوصا دوشنبه 5 فروردین که آخر شبی حسابی بارون بارید و ظرف نیم ساعت کل حیاط خونه مامان جون اینا پر از آب شد. دیگه برنامه های تلویزیون رو من حفظ شدم و از این شبکه به شبکه بعدی سوییچ میشدن. مشقای عید رو سه شنبه نوشتم که داستان بود و یه خاطه از عید با نقاشی . دو روز هم مامان بهم املا و مسئله ریاضی داد که انجام دادم.

سه شنبه شب با دایی سعید و ارمغان رفتیم باغ نشاط و عیدی ارمغان که یه بازی بود هم بهش دادم.

روز 5شنبه 8 فروردین مامان اینا برگشتن من و مامان از یکشنبه شب قبلش کل خونه رو جارو کردیم و اسباب بازیهام رو جمع کردم و یه نقاشی کشیدم از طرف خودم و پارسا که برگشتشون رو تبریک گفتم و زدم رو دیوار اتاق پذیرایی هم با نقاشی سفره هفت سینم تزیین کردم. راستی سوغاتی های من و پارسا دو لباس برای من و دوتا برای پارسا بود با انواع شکلات و لواشک

دیروز جمعه 9 فروردین با دایی اینا و مامان جون باباجون رفتیم صحرا که خیلی خوش گذشت مخصوصا کوهنوردی و بعدش هم که رفتیم و یه چشمه رو که بعد از بارندگی بعد از سالها راه افتاده بود دیدیم.

اما گزیده ای از این روزهای پارسا:

- هرچیز آبکی که میبینه میگه آب

- به غذا ها میگه به به

به بالا میگه با

هرچی بهش بگین میره میاره داره دندون جدید در میاره . از دیدن مامان جون و بابا جون کلی ذوق کرد. لباس سوغاتی که روش طرح داشت انگشت کوچولوش گذاشت روش و گفت به به

راستی که اولین در زندگی پارسایی اولین کوتاهیی مو در سلمونی بود تا 8 فروردین اصلا موهای پارسا کوتاه نشده دیگه بلند شده بود اما چون فر داشت زیاد معلوم نبود اما تو حموم حسابی نشون میدا که تا رو شونه هاش بود در یک عملیات از پیش تعیین نشده بردیمش آرایشگاه همون آرایشگاه مردونه ای که من برای اولین بار رفتم به نسبت من کمتر گریه کرد روی پاهای بابا نشست و آقای آرایشگر هم با کمک مامان موهاش رو کوتاه کرد. مامان میگه الان دیگه پسر شده البته قبلا بامزه تر بود 

یک هفته از تعطیلات مونده شیفت بابایی هم تموم شده ایشالله بقیه تعطیلات هم به سلامتی و خوشی بگذره تابعد........خداحافظ

پسندها (3)

نظرات (3)

مامانیمامانی
10 فروردین 98 12:19
سال نو مبارک عزیزم امیدوارم سال خوبی داشته باشید😘
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
10 فروردین 98 14:39
عیدتون مبارک انشاالله سال خوبی داشته باشین درکنار خانواده❤❤
مامان صدرامامان صدرا
11 فروردین 98 1:23
عیدتون مبارک🌼🌹🌸
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد