مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

مهرساگلی

عروسی نامه

1398/1/31 12:41
نویسنده : مهرسا
184 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

پنجشنبه شب عروسی دایی سجاد بود تو روستای زنش آبکنه. صبح پنجشنبه اول صبح بیدار شدم هرچی مامان گفت بخواب تا شب بتونی بیدار بمونی گوش ندادم پارسا هم بیدار شد دیگه بعدش ارمغان اومد و ما کلی تو خونه و  حیاط آتیش سوزوندیم. دیگه ساعت یک پارسا از خستگی خوابش برد مامان قبلش دوشش داد و لباس مهمونی تنش کرد و خوابید. منم بعد از ناهار یه دوش گرفتم و لباس سیبی که مال بچگی مامان بود و خیلی خوشگل و نو بود پوشیدم. قرار بود اولش که 4 راه بیافتیم که مامان جون زنگ زد گفت شده 5 مامان هم گفت یه چرت بخواب دیگه بزور خوابیدم. بیدار که شدم راه افتادیم سمت خونه مامان جون دایی عبداله اینا هم با دوتا ماشین با ما و ماشین دایی حدود 5 راه افتادیم روال سابق من با دایی اینا رفتم و به نقل از خودم کلی تو راه هله هوله خوردم. بلوار نون و القلم هم تو اوز دیدم تو راه هم دوجا وایسادیم برای تعویض لباس و نماز. یه چیز جدید اینکه من برای اولین بار از مامان خواستم برام رژ بزنه تو راه هم تجدیدش کردم. 3 ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم.

وقتی پیاده شدیم همه اومدن به استقبال و تفنگ در کردن اینقدر صداش بلند بود که نگو. داشت گوشم کر میشد. دیگه فاطمه زهرا هم اومد به استقبلام. اول پذیرایی شدیم و بعد هم شام . بعدش هم بازی با بچه ها. مراسمشون هم خیلی جالب بود تمام خانوما مثل یه حلقه تو حیاط می رقصیدن و دستمال بازی میکردن.

مامان و بابا و دایی سجاد رفتن که عروسو بیارن راهشم دور بود موقع برگشت هم مامان کیفشو که پر پول و کادو عروس بود تو آرایشگاه جا گذاشت و بابا مجور شد دوباره برگرده یه راه 20 کیلومتری بره و بیاد.

بعد شاباش عروس دیگه ما بچه ها جونی نداشتیم حدود ساعت 2 راه افتادیم که برگردیم من و ارمغان که تو ماشین دایی خواب بودیم پارسا هم تو ماشین خودمون خوابش برده بود. ساعت 3 و نیم رسیدیم کلا خیلی بهم خوش گذشت و مرتب بخ مامان یادآوری میکنم که خیلی خوب بود. دیروز هم که مامان تو خونه مابقی کارای اداریش رو باید انجام میداد خونه موند  و من و پارسا  بابا رفتیم خونه مامان جون عروس و دوماد و مامان جون برداشتیم رفتیم پارک جنگلی که یادآوری کنیم خاطره روز سیزده بدر رو.

راستی چهارشنبه هم رفتم تولد دوستم راحیل کلی رقصیدیم بعدش که برای مامان تعریف میکردیم گفتم مامان دعوام نکنیا دوست داشتم منم برقصم. تازه پنجشنبه هم تولد اون یکی دوستم دعوت بودم که دیگه نشد برم. هفته دیگه هم تولد عرفانه دعوتم تازه مال خودم هم هست.

هنوز تصمیم نهایی برای تولدم نگرفتم امروز مامان گفت میخوای یه تولد کوچولو تو مدرسه بگیری و هزینه تولدت کادو بخریم برای بچه های سیل زده. منم گفتم اره براشون اسباب بازی بخریم. برای بچه های همسن محمدپارسا.

 

دیگه از پارسا اینکه کلی تو عروسی آتیش سوزوند کلی نوشابه خورد کلی قند ریخت و توی لیوان چایی بقیه و شیرین زبونی کرد و قربون صدقه گرفت.

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد