مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

مهرساگلی

روزهای پرمشغله مهرسایی

1398/2/14 12:41
نویسنده : مهرسا
193 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها حسابی سرم شلوغه توی مدرسه که فعلا درگیر تمرین برای جشن الفبا هستیم

برای روز معلم هم مامانا باهم پول جمع کردن و برای خانم معلم کارت هدیه و دو مربی ورزش و هنر هم هدیه تهیه کردن چهارشنبه شب 11 اردیبهشت تو بوستان محمدی دور هم جمع شدیم. کلی هم مامانا سنگ تموم گذاشته بودن و دسرهای مختلف تهیه کرده بودن. از شانس محمدپارسا اون روز بعد از ظهر نخوابید دیگه شب حدود ساعت 8 و نیم بوستان بودیم. من ساندویچ تن ماهی سفارش دادم و مامان و بابا هم کتلت گرفتن. وقتی رسیدیم اول بستنی خوردیم. وقتی معلم اومد اینقدر براش کل زدن و ماهم گل رو سرش ریختیم که خود معلم هم باورش نمیشد. ما بچه ها که سرگرم بازی شدیم و مامانا هم سفره انداختن و نشستن به صحبت

محمدپارسا هم بیشتر پیش بابا بود چون پیش ما که میومد میخواست سوار اسکوتر و دوچرخه بچه ها بشه. پیش بابا هم کالسکه شو از تو ماشین در اورده بود و و هولش میداد میرفت و میومد. دیگه حدود د0 شام خوردیم و بعدش باز بازی دیگه خیلی دیر شده بود پارسا هم کلافه که دیگه کیک خانم معلم هم آوردن و باز مراسم گل ریزون و شاباش بود بچه ها از ذوق دور کیک جمع شده بودن و همدیگرو هول میدادن منم گویا خوابیده بودم رو کیک چون لباسام کثیف شده بود. آخرای مراسم مهلا با عمه لیلا که اتفاقی اومده بودن بوستان رو دیدیم . من و مهلا باهم هندونه ای که مامان با خودش اورده بود رو به همه تعارف کردیم. حدود ساعت 11 و نیم دیگه سهم کیکمون رو برداشتیم و اومدیم دیه پارسا حسابی خسته بود خونه که رسیدیم غش کرد و خوابید. و فرداش هم حدودای ساعت یک ربع به دوتزده من بیدارش کردم وگرنه همچنان خوابیده بود.

پنجشنبه عصر هم که تولد دعوت بودم بعد از تولد هم رفتیم خونه ننه جون و شام رو اونجا بودیم باز تا ساعت 11

اما جمعه به قول خودم روز بسیار خوبی بود چون هم صبحش خونه فاطمه زهرا دعوت داشتیم و هم عصر تولد دعوت بودم. صبح بعد از حمام کردن رفتیم مهمونی و اونجا با فاطمه زهرا و ارمغان بازی کردیم برگشتنی هم ساعت 5 و نیم رفتم تولد تازه با بابا میگفتم بعد از تولد اگه حوصلم سر رفت بریم پارک که دیگه مامان منصرفک کرد چون هنوز املام رو ننوشته بودم. ارمغان هم 9 شب زنگ زد که من پارکم ولی دیگه من توانی نداشتم و حتی خونه مامان جون هم نرفتم.

آخر شب که رفتم بخوابم چون مامان اتاقم رو مرتب کرده بود و پنکه هم روشن کرده بودیم من که خوابم برد تو خواب کوزه جا مدادیم که پر انوان خرت و پرت ها بود افتاد این شد که من خیلی ترسیدم و دیگه تو اتاق خودم نموندم و اومدم اتاق مامان اینا پارسا هم که منو دیده بود مگه دیگه میخوابید تازه منم به مامان میگفتم دستم رو بگیر تا بخوابم خلاصه اوضاعی بود دیگه من قران زیر سرم رو بغل کردم و خوابیدم نصف شبی هم بیدار شده بودم به مامان میگفتن این بابا چقدر خر و پف میکنه تو به من دروغ گفتی که دیگه خر خر نمیکنه.

اما محمدپارسای این روزها:

مهمترین سرگرمیش همچنان دوچرخه و اخیرا کالسکه، تا مامان نماز میخونه اونم مهر رو میاره و نماز میخونه اولش هم محکم میزنه تو سرش فکر میکنه موقع نیت ما میزنیم تو سر خودمون. 

علاقه داره همه چی رو امتحان کنه انواع غذا ها رو ولی کلا به غذاهای خودش خیلی علاقه نداره. قطره هاش هم به زحمت یکی در میون میخوره. کلا سنسور داغی و پنکه هست. هر ماشین مثل ماشین بابا ببینه میگه بابائه حتی اگه خودش همون لحظه سوار ماشین بابا باشه.

چن شب پیش علی تو حیاط بود با ماشینش اونم که جرات نمیکرد تا علی هست بهش نزدیک بشه تا چشم علی رو دور میدید میدوید یه هول به ماشین مدیداد و سریع در میرفت. 

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد