مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

بدون عنوان

1392/8/18 8:55
نویسنده : مهرسا
129 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امروز چهارم محرم بود و من و مامان و مامان جونی رفتیم مراسم شیرخوارگان حسینی امسال هم مثل پارسال من دیر رسیدم چون لالا رو ترجیح میدم البته مراسم خوبی بود مخصوصا بعد از مراسم که رفتم پارک و کلی بهم خوش گذشت. انشااله روز عاشورا جبران میکنم.

دیشب با بابایی رفتم سینه زنی توی جمعیت داد میزدم مامانی بیا بیا ، بعد هم عوض سینه زدن من دست میزدم. البته یه خورده سینه زدم ولی حال نمیداد برای همین با تم نوحه من دست میزدم اینقدر بهم خوش گذشته بود که حاضر نبودم بیام بزور بعد از سوار شدن اینقدر گریه کردم و خودم رو انداختم روی بابایی که آخرش مجبور شدن یه هیات دیگه پیدا کنن و من هم تا ختم کردن موندم. اون وسط یه آغایی رو که شبیه باباجونی بود اشتباه گرفته بودم و صداش میزدم حاجی حاجی.

از ماجراهای هفته گذشته بگم که مریض شدم و حسابی تب کردم و مامان و بابایی رو خیلی ترسوندم تا جایی که سریع منو بردن دکتر و دکتر هم گفت آنفولانزا گرفته ولی خدا رو شکر زود خوب شدم

کلمات جدیدی که یاد گرفت یکی چایی، شربت، آخ که بهش علاقه دارم و تا میافتم تا کاری میکنم سریع تکرار میکنم آخ اخ. دیگه اینکه وقتی تب و عطش داشتم صبح بیدار شدم به مامانی گفتم " جی جی موخوای". دیشب دایی سعید اومده بود من که انگار بوش رو حس کرده بودم مرتب تو خونه راه میرفتم و تکرار میگردم " سعید سعید"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد