اسفندانه
دیروز صبح موقع صبحانه مامان با اولین لقمه ای که تو دهنم گذاشت بسم الله که گفت منم ادامه دادم و سوره کوثر رو تا آخرش خوندم مامانی حیرون مونده بود چون سوره توحید رو قبلا باهام کار میکرد هیچوقت خودم تنهایی نمیخونم ولی این سوره رو با اینکه خیلی وقت نیست که برام خونده کامل خوندم. اتفاق جالب دیگه موقع صبحانه این بود که برای اولین بار به مامانم کمک کردم و ظرفارو از سفره جمع کردم بردم تو آشپزخونه دادم به بابایی
برای ناهار با مامنی اینا رفتیم بیرون من فقط در رفت و آمد بین ماشینا بودم تو ماشی خودمون میگفتم باباجون مامان جون تا میذاشتنم تو ماشین اونا گریه میکرد مامان بابا
از کارای جدیدم اینه که تو اتاق بزرگه مامان جون اینا بدو بدو میکنم البته بیشتر مامانی رو میدوونم خودم وسط می ایستم و مامان رو مجبور میکنم دورم بدوه تا هم می ایسته میگم " میخواد میخواد" هر چیزی رو بخوام سوم شخص میگم میخواد
اگه مامان یا بابا از من چیزی رو برای کسی تعریف کنن مثلا بگن امروز مهرسا این کار رو انجام داد دقیقا متوجه میشم که در مورد من حرف میزنن یا اعتراض میکنم و یا خجالت میکشم میرم خودم رو به مامان میچسبونم
جدیدا وقتی دستشویی میکنم اعلام میکنم برای همین مامان تصمیم گرفته تو تعطیلات منو از پوشک بگیره ببینیم چی میشه