مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

اسفندانه 3

1392/12/21 9:20
نویسنده : مهرسا
143 بازدید
اشتراک گذاری

از بس با باباجون میرم مغازه و دم دستش وول میخورم معامله کردن رو یاد گرفتم با اصطلاحاتش. میرم سر کیف مامان و پولاش رو برمیدارم یکی یکی میدم دست بقیه و میگم دستت درد نکنه و بعد با لحجه بابایی میگم سرت درد نکنه(با کسره روی س)

برنامه خوابم تقریبا تنظیم شده و دیگه بعد از ظهرا حدود 3.5 تا 4 و شب ها 12-12.5 با پیشنهاد خودم میرم توی رختخواب و بعد از سفارش لالایی درخواستی میخوابم. اما مشکل دیگه نخوابیدن توی تخت خودم هست و حتما باید توی دل مامان بخوابم. حتی بعد از سفارش دادن تشک جدید اول شب توی اون میخوابم ولی نصفه شب مامان با یه مهرسا توی دلش مواجه میشه که گاهی لگدش هم میزنه!! راستش جدیدا  به مامان وابسته شدم و هرجا باشم اونو صدا میزنم و میرم پیشش.

دیشب یه بازیه جدید اختراع کردم اونم اینه که مامان رو مجبور کردم تو اتاق بمونه و بابایی تو هال بعد از اتاق به هال و بلعکس بدو بدو میکردم میومدم تو اتاق میپریدم بغل مامان بعد میدوویدم تو هال و میپریدم بغل بابایی.

تبلیغای طولانی شبکه بازار رو دوست دارم و تا مامان یا بابا دارن تلویزیون برنامه خاصی نگاه میکنن که توجهشون به من کم میشه من سریع ایراد شبکه بازار رو میگرم و بعد میشینم تبلیغارو تا ته نگاه میکنم و تقلید هم میکنم مثلا برای تبلیغ تنتاک منم دراز نشست میزنم. جالب اینجاست که نوشته لاتین بازار رو هم میدونم و تا کنترل داره از روی اسم شبکه ها رد میشه به بازار که میرسه من میفمم.

امروز آخرین روز کاری مامان در سال 92 هست و هفته دیگه من و مامانی با هم هستیم تا مامان جون فرصت کنه خونه تکونی کنه توی این هفته مامان تصمیم داره تا درصورت امکان منو با لگن دستشویی آشنا کنه و مقدمات پوشک گیرون رو اجرا کنه اگرم شد خونه تکونی کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد