مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

عیدانه

1393/1/15 18:50
نویسنده : مهرسا
133 بازدید
اشتراک گذاری

سال جدید مبارک باشهقلب

به خاطر فضولی های بیش از حد بنده ناچار مامان سفره هفت سین رو روی اپن پهن کرد چون من از تمام میزها بالا میرم همه رو جمع کردن.

روز عید اول رفتیم دیدن بی بی (مادر بزرگ مامانم) ولی نمیدونم چرا من از اونجا خوشم نمیاد و اصلا توی اتاق نیومدم و فقط توی حیاط گریه میکردم و اجازه نمیدادم مامان یا بابا جون برن تو اتاق بنابراین زود برگشتیم و رفتیم خونه ننه. وقتی از در خونه ننه جون میومدیم بیرون براشون پلو نذری میووردن منم بلند بلند گفتم پلو پلو بیچاره آقاهه رفت یکی هم برای من آورد بنابراین ناهار روز اولم آماده شد.

روز دوم صبح خونه بودیم و عصر رفتیم خونه دایی مامان و اونجا توپ عیدی گرفتم.

روز سوم صبح زود بیدار شدم و تونستیم چند جا بریم خونه خاله بابایی که همسایمون هست دوباره همون بساط گریه برپا بود و تا دیدم داره بابا میره تو گریه که بریم تو ماشین بنابراین عید دیدنی جلو در کردیم و رفتیم خونه دایی بابا، عموی خودم و اون یکی خاله بابا که چون حیاطشون بزرگه و پر از گل و گیاهه من خیلی دوست دارم هم آب بازی کردم و هم حسابی لواشک خوردم آخه خیلی دوست دارم. شبم با مامان جون رفتیم باغ تاریخی نشاط رو دیدیم و آش دوغ خوردم و مامان جون برام عروسک قشقایی گرفت. راستی سوار اسب هم شدم و اصلا نترسیدم.

از وضعیت خواب بگم که با عوض شدن ساعت ها ساعت خواب من هنوز همون قبلیه و مامان و بابا عزا گرفتن که بعد از تعطیلات صبح ها برای رفتن سر کار چیکار کنن . بابا که چند روز خواب موند تازه رکورد بیداری شبانه رو هم زدم و شب 29 اسفند دقیقا تا 6 و نیم صبح بیدار موندم.

روز چهارم رفتیم با باباجون اینا و دایی صحرا که خیلی خوش گذشت و اصلا راضی به برگشت به خونه نبودم. ناهار هم ماکارونی خوردم.

  راستی روز ششم موهام رو فقط یه خورده دورش کوتاه کردم. شب هشتم رفتم تولد پسر عمم ابوالفضل و براش پیراهن کادو بردم اولش خوب بود ولی از بس شلوغ بود و هوای اتاقشون هم گرم آخرش بهونه گرفتم که بریم خونه بنابراین خیلی زود برگشتیم.

 شب دوازدهم که رفتیم پارک محلی که هیچ بچه ای نبود و علاوه بر من بقیه اعضای خانواده هم بازی کردن.

سیزده بدر هم با باباجون اینا رفتیم صحرا و کباب زدیم راستی من صحبت کردنم خیلی خوب شده وقتی دلم میخواد جای جدیدی برم یا برم پارک حتی اگه تو خونه باشم میگم " بریم خونه" اونجا هم تو بغل بابایی شده بودم و همش میگفتم بریم خونه یعنی بریم بگردیم. دنبال یه گله گوسفند افتاده بودم و براشون چوپانی میکردم. راستی تولد قمری من هم بود.

روز چهاردهم مصادف با شهادت حضرت فاطمه بود و سال پیش بابا نذری داده بود امسال هم کیک و چایی گرفتیم بردیم برای مرکز توانبخشی بعد رفتیم سینه زنی دوباره من سینه زدن یادم رفته بود و دست میزدم. بعد هم رفتیم پارک. تازه شب هم با ننه جون و عمه ها و عموها رفتیم همون پارک محلی. اسم پسر عمه لیلا رو یاد گرفتم و صداش میزدم ابوفضل.

روز پانزدهم هم باز رفتیم پارک شهر با مامان جون تا رسیدیم من پریدم تو آب و کفش و شلوارم رو خیس کردم حالا شلوار اضافه مامان آورده بود اما کفش نه بنابراین بابایی برگشت خونه و برام کفش آورد. توی تاب بلعکس نشسته بودم و برای خودم آواز میخوندم. 

پیشرفت های من در این ایام: تا مامان میره تو آشپزخونه میگم " براش جی جی درست کنم" یعنی برام شیر بیار. تا شبا مامان کنارم دراز میکشه میگم " براش کتاب بخونم" یعنی کتاب بخون. تا مامان میگه بیا لباسات رو عوض کنم میگم " عوضت کنم بریم ددر". کفشم رو که بخوام بپوشم میگم " پاپاش بپوشه دخترم یا جوراب بپوشه دخترم"

سوره های ناس توحید کوثر و جدیدا عصر رو یاد گرفتم. بن بن بون رو که 54 کارت داره همشون رو بلدم. خیلی از شعرهارو خودم بلدم و مخونم. اسم انگلیسی حیوانات شامل الاغ گوسفند خروس رو یاد گرفتم همینطور میوه ها.

راستی 170 هزار تومن عیدی گرفتم البته بیشترش رو مامان بابا ، مامان جون و دایی دادن. قراره با این پول و یه مقدار که از قبل داشت برام برای تولد یه چیزی بگرن. اون پارچه هم مامان جون داره برام لباس میدوزه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد