مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

این روزهای ما در 25 ماهگی

1393/3/17 10:53
نویسنده : مهرسا
172 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش بابایی برای ماموریت رفت تهران از جمعه تا دوشنبه . متاسفانه در همین زمان دایی مامان هم فوت کرد و از اونجایی که مامان جون درگیر مراسم بود ناچار مامان موند خونه پیش من برای همین بیش از پیش به هم وابسته شدیم طوری که یکی از سرگرمی های من اینه که بخوابم رو شکم مامان و الاکلنگ بازی کنم یا صورتم رو بمالونم به صورت مامانی. از سرگرمی های جدید دیگه اینکه میرم سراغ کشو آشپزخونه و تمام دستکشهای فر و دستگیره هارو در میارم و هر کدوم رو شبیه بومبرنگ یه جایی پرت میکنم.

از جریان از پوشک گرفتن اینکه من کارم رو تو حمام انجام میدم و هر بار هم یه نیم ساعتی آب بازی میکنم بیشتر از ذوق آب بازی میرم تازه کارهای تازه هم میکنم اونم اینکه چند روز پیش تو حموم که یه لحظه مامان ازم غافل شد برداشتم رخت چرکارو تو تشت ریختم و آبم ریختم روش تا مامان اومد گفتم لباس بشوریم!!چشمک

مامان میخواست منو ار پستونک بگیره غافل از اینکه من دیگه دوتا دوتا برمیدارم و یکی رو به عنوان زاپاس پیش خودم نگه میدارم ولی تا بهم میگن مهرسا تو بزرگ شدی پیستونک میخوری ، اونو در میارم و پرت میکنم.

تکیه کلام جدیدم "چیه" هست. تو ماشین هر تابلو یا جایی رو میبینم میپرسم چیه و بعد از اینکه اسمش رو مامان گفت من هم برای خودم تکرار میکنم.

به پارک هم بدجور علاقه دارم و تا چندبار سوار موشک و قطار نشم ول نمیکنم تا جایی که مسئولش هم دلش به حال جیب بابایی میسوزه و نصیحتم میکنه که دیگه یه روز دیگه بیا اما کو گوش شنوا.

تو مراسم دایی قرآن برداشته بودم و وسط جمع نشستم و سوره هایی رو که بلد بودم خوندم و همه تعریف کردن و ماشاله گفتن اما من خودم بعد از تموم شدن خوندم بلند گفتم " ماشااله و لا حول ولا قوه الا بلا" همه انگشت به دهن حیرون مونده بودن و قیافه مامان هم اینجوری بودتعجب

برداشتم خوابیدم جلو بالکن و میگم استفراغ کن ادای روزهایی که مریض بودم و بابایی منو اونجا بغل میکرد میگفت راحت استفراغ کنچشمک دیگه اینکه موقع خداحافظی وقتی میگن مهرسا بوس کن لبم رو میبرم نزدیک و کشدار میگم " بووس" جالب اینکه خونه ننه که هستیم وقتی میخوایم بریم بابا میگه مهرسا بوس ننه کن تا بریم چند شب پیش که عموهام بودن و من غریبی میکردم هرچی اصرار به بابا که بریم بلند نمیشد منم رفتم رو پاهاش وایسادم و گفتم " بوس ننه کن بریم"زبان

راستی کیک تولد هم دنیا اومد یه نی نی کوچولو به اسم مهلا

بابایی هم سوغاتی برام دو دست لباس خوشگل و کتابهای رنگی رنگی آورده خوش بحالمخجالت

 

پسندها (4)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد