مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

تعطیلات عید فطر

1393/5/15 14:11
نویسنده : مهرسا
146 بازدید
اشتراک گذاری

برای اولین بار من و بابا و مامان رفتیم سفر سری های قبل همیشه مامان جون یا ننه جون باهامون میومدن اما این سری تنها رفتیم با ماشین خودمون رفتیم شیراز اولش تو راه خوب بود زیاد اذیت نکردم یه دو ساعتی خوابیدم بعد تو راه که به نهر کوچیک رسیدیم بیدار شدم یه کم آب بازی کردم دیگه تا رسیدیم شیراز مامان رو مجبور کردم مثل ظبط ماشین برام آواز بخونه مثل بیا بریم کوه یا فاطمه دختر نبی و ... ساعت 9 شب رسیدیم شیراز رفتیم یه خونه که یکی از دوستای بابام بهمون کلید داده بود اول یه خورده کنجکاوی کردم اینور و اونور رو سرک کشیدم بعد سوپ و ماستی که مامان برام آماده کرده بود رو خوردم چون مامان سرش درد میکرد نرفتیم بیرون . اما اوج ماجرا از وقتی بود که خواستیم بخوابیم من همش ایراد خونه خودمون رو میگرفتم و یه بند دم در وایساده بودم که بریم می می نی یا از سر و کول بابا بالا میرفتم که بریم بریم اینقدر بد گریه میکردم و استرس داشتم که بابا همون موقع گفت برگردیم دیگه ساعت 4 بود که خوابیدم اونم نیم ساعت به نیم ساعت بلند میشدم و بازم میرفتم دم در و گریه میکردم این دیر خوابیدن باعث شد که فرداش هم دیر بیدارشیم بابا تصمیم داشت که مارو ببره آبشار مارگون اما چون دیر راه افتاده بودیم به ترافیک خوردیم و نیمه راه برگشتیم برای ناهار بابا چلو مرغ خریده بود و چون من صبحانه هم درست نخورده بودم توی ماشین خوردم بعد هم گرفتم تو ماشین خوابیدم ناهار رفتیم بلوار چمران اونجا یه آب نما داشت که من همش درحال بازی کردن اونجا بودم برگارو مینداختم توی آب بعد هم که بابایی منو بغل کرد گرفت تو آب دیگه ول نمیکردم و همش میخواستم که منو بغل کنه بذاره تو آب.

ظهر که باز خواستن بابا مامان استراحت کنن باز همون بساط بود و من گریه میکردم تا 5 بابا تصمیم گرفت که سریع یه خرید بکنیم و تا شب برگردیم بنابراین رفتیم یه مغازه که لباسای خیلی خوبی داشت من یه بلوزشرت باب اسفنجی برای خودم برداشته بودم و تو مغازه میگشتم ماحصل خرید سه دست لباس برای من یکی برای ارمغان و یکی برای مهلا شد یه دختره هم اونجا دیدم که همنام من بود بعدش رفتیم پارک آزادی توی قلعه بادی برای اولین بار از سرسره بالا رفتم و خیلی خوشحال بودم اما چند تا بچه افتادن روسرم و من خیلی گریه کردم بعدش رفتم چرخونک سوار شدم بابا هم قول داد برام بستنی بخره اما چون خیلی خسته بودم تو ماشین خوابم برد اصلا ماشین شده بود برام تخت تا میرسیدم تو ماشین سرم میذاشتم رو بالشی که مامان برام صندلی عقب گذاشته بود و می خوابیدم برای همین بابا منو برگردوند خونه تا میخواست منو بذاره زمین من بیدار شدم و حسابی گریه که بستنی میخوام باباهم مجبور شد بره بستنی بخره خلاصه اینقدر دیر شد که باز تصمیم گرفتن اون شب هم بمونیم البته باز موقع خواب گریه کردم اما چون خیلی خسته بودم زودتر خوابم برد فردا صبح هم رفتیم برای مامان کفش گرفتیم میخواستیم بریم تخت جمشید اما مامان چون دید من تو ماشین خیلی بی حوصله میشم در ضمن فعلا هم سر از تخت جمشید در نمیارم قرار شد بریم استهبان ناهار گرفتیم رفتیم خونه که بخوریم و عصر راه بیافتیم که من اینقدر گریه کردم و از بغل بابایی پایین نیومدم که همون موقع بدون ناهار راه افتادیم باز تا تو ماشین نشستیم من خوابیدم تا خود استهبان اونجا تو یه پارک خوب ناهار خوردیم و من سرسره سوار شدم یه قطار هم بود که درش بسته بود و خراب بود ولی من گیر داده بودم که قطار سوار شیم بعد رفتیم آبشار و یه خورده آب بازی کردیم و عکس گرفتیم باز بستنی خوردم از اونجا هم برگشتیم خونه باز توی راه خوابیدم به زور مامان یه نیم ساعت مونده به خونه منو بیدار نگه داشت خونه که رسیدیم سریع رفتم سراغ اسباب بازیهام آهومو بغل کرده بودم همه  رو چک کردم بعد رفتم تو تختم دراز کشیدم اصلا هم با بابا مامان کاری نداشتم با وجودی هم که تو ماشین حسابی خوابیده بودم باز برای خواب اذیت نکردم  و راحت خوابیدم واقعا که هیچ جا خونه آدم نمیشه

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد