مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

دوستم

1393/6/27 18:04
نویسنده : مهرسا
148 بازدید
اشتراک گذاری

یه همسایه جدید اومدن واحد کناریمون که یه دختر کوچولو البته بزرگتر از من دارن به اسم سها که بعضی وقتا میاد پیشم باهم بازی میکنیم البته اون بیشتر با اسباب بازهام بازی میکنه و من هم کار خودم رو میکنم ولی وقتی میره من گریه میکنم چند روز پیش که مهمون هم داشتن با دختر فامیلشون تو حیاط بازی میکردن من هم که با بابا از بیرون میومدم پیششون تو حیاط نشستم براشون شعر خوندم بپر بپر کردیم برای ناهار که رفتن خونه من میگفتم بایین تو خونه ما بعد که رفتن و مامان درو بست من کلی گریه میکردم همش میگفتم دوستم میاد دوستم بیاد. طوری گریه میکردم که مامان تصمیم گرفت منو مهد ببره برای نیمه وقت اما مامان جون اینا راضی نیستن.

کلا افعال رو منفی بکار میبرم مثلا بیاین بیرون منظورم توی خونه هست. کلماتی که بکار میبرم پاشش یعنی پاش به فعلا هم جدیدا یه ش اضافه میکنم مثلا میخوادش . بیارش بببرش و...

چند روز پیش که بابایی ماموریت رفته بود ما خونه خودمون موندیم مامانی ناهار درست کرد مامان جون با باجون و سجاد هم اومدن خواستن بعد از ناهار استراحت کنن که من گریه و بغل بابا جون بودم که بریم خونه ما ! باشه که منظور خونه باباجون بود و به زور همه رو بلند کردیم رفتیم خونه بابا جونشب برای نماز با مامان رفتیم مسجد محل و اونجا با بچه ها بازی کردم و بعد با بابا جون برگشتم خونه حالا هر وقت مسجد رو میبینم میگم مسجد ما.

امروز هم با مامانی رفتم پیاده روی چون تو خونه حوصلم سر رفته بود اول رفتم تو حیاط بعد بهونه باباجون رو گرفتم مامان که در باز کرد دست مامان رو گرفتم و همینطور رفتیم خلاصه یه پیاده روی کوچولو هم کردم.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان و بابا
27 شهریور 93 18:37
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم برگامو هی وابکنم،ببندم، وقتی که آفتاب می تابه بخندم برم به مهمونی شاپرک ها، قصه بگم برای کفشدوزک ها غنچه اسیر خاکه ، منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه تقديم به دوست خوبم تو آبي و من غنچه منتظرتما بيا بهم سربزن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد