مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

خونه خدا - اولین عکس پرسنلی

1393/6/31 8:24
نویسنده : مهرسا
129 بازدید
اشتراک گذاری

یادتون هست که قبلا گفته بودم من خواسته هامو غیر مستقیم میگم مثلا اگه بخوام برم پارک شهر میگم بریم ساندویچی آلونک. چند شب پیش که بابا منو پارک کوچیکه خور برده بود خیلی شلوغ بود واسه همین منو برد پارک بزرگه تو راه اونجا یه میدون بود که کنارش یه مسجد با مناره خیلی بلند بود راستش من به همه مسجدا میگم خونه خدا اونجا هم که رسیدیم من گفتم خونه خدا. خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت. چند شب گذشت تا شنبه شب که بابایی قرار بود چند روزی بره ماموریت و پیشمون نباشه برای همین شبش منو برد پارک کوچیکه خور اونجا هم کلی سرسره و تاب بازی کردم و حاضر هم نبودم جامو به بچه های دیگه بدم چون دیر شده بود بابایی گفت مهرسا بریم یه شب دیگه میایم منم گفتم بریم خونه خدا بابا مامان که منظورم رو نمیفهمیدن گفتن باشه بیا بریم موقع برگشتن به میدونه که رسیدیم من همش اشاره به راه پارک بزرگه میکردم تازه مامان بابا دوزاریشون افتاد که منظور من از خونه خدا کجاست خلاصه با یه بستنی من راضی شدم که برگردیم .

به ندرت ممکنه من به مسجد بگم مسجد و بیشتر میگم خونه خدا. به امامزاده که میرسیم نه اینکه مامان میگه السلام علیک امام زاده بعضی وقتا که از کنار مسجد جایی رد میشیم من میگم السلام علیک یا مسجد.

وقتی من تو دل مامانم بودم مامان بابا برای حج عمره ثبت نام کردن و حالا تصمیم گرفتن که اگه بخوان برن منو هم با خودشون ببرن واسه همین در تدارک گذرنامه برای من هستن دیروز رفتیم که عکس بگیریم اما مگه من حاضر به نشستن روی صندلی بودم به زور مامان و مامان جونو و باباجون نشستم بعد چشام به عروسک بره ناقلا افتاد خانومه بیچاره برام /اورد ولی من یکی دیگه رو میخواستم خلاصه به زور یه عکس انداختیم معلوم نیست چی از آب در بیاد قراره امروز بریم بگیریم تازه من ول کن عروسکه هم نبودم و مثل جریان آتلیه که بهونه مداد رنگی گرفتم اینجا هم عروسکه رو میخواستم که با یه توپ آبی که برام خریدن راضی شدم اما خونه که رسیدم دیگه اصلا نگاشم نکردم.

از بازی های جدیدم بازی با وسایل دکوری خونه خودمون و مامان جون ایناست یه جفت قو مامانم داشت که دو طرف تختشون گذاشته بودن که من اینقدر برداشتم و سوار چرخونکشون کردم که شکستن خونه مامان جونم تا حالا یه جفت اسب شکستم و یه مرغ تازه رفتم سراغ آهوها. دیگه اینکه وقتی چند شب پیش تو آشپزخونه داشتم آب میخوردم دیدم بابا با لیوان خودش که زرده آب میخوره بعد گذاشتش سرجاش که 6 تا لیوان با رنگهای مختلف بود منم اصرار که لیوان میخوام و منظورم همشون بود و اوناهم به لیست اسباب بازیهام اضافه شدن فکر کنم تا دخلشون رو نیارم ولم نکنم. همه رو ردیف میکنم سر حیوونام رو میذارم توش میگم آب میخورن یا مثلا میگم زرد ماله باباس سبز ماله مامانه قرمز ماله مامان جون آبی ماله بابا جون بنفش مهرسایی و..

دیگه اینکه هنوز یه خورده از صدای جارو برقی میترسم راستش مامان دیگه از زمان خونه تکونی جلوی من جارو رو روشن نکرده بود اما پریشب که من کلی چیپس خورد شده کف هال ریخته بودم مجبور شد روشن کنه اولش چیزی نمیگفتم اما آخراش دیگه همش میگفتم بسه تموم شد یعنی تمومش کن.

راستی پرواز بابایی کنسل شد و نرفت ماموریت و دیشب برگشت پیشمون.

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد