مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

بغل - مگس- دوست

1393/7/13 17:11
نویسنده : مهرسا
117 بازدید
اشتراک گذاری

الان که هوا تقریبا خنک شده و در و پنجره هارو باز میذاریم یه مگس اومده بود تو اتاق و هی دور و بر من میگشت و منو کلافه کرده بود مامان هم برام خوند " این دغل دوستان که میبینی مگسانند دور شیرینی" منم خوشم اومده بود و هی میخواستم که برام بخونه. چند روز گذشته بود از این ماجرا که یه دفعه به مامان گفتم بغل بخون مامان فکر کرد منظورم اینه که بیا بغلم بیا بغلم رو برام بخونه و خوند ولی من گفتم بغله دوستم بخون باز مامان فکر کرد منظورم سها هست و گفت اسم دوستت کیه اما من گفتم بغل مگس بخون تازه مامان فهمید که منظور من همون شعر سعدیه!!

مامان جون برام یه جفت جوجه خریده که شدن سرگرمی این روزهای من روز اول که اینقدر دنبالشون کردم بالشونو گرفته بودم مینداختم تو کارتون یا که کارتون رو چپه میکردم که بیان از توش بیرون . بیجاره یکیشون دیروز مرد . دیگه اینکه من براش میخوندم " نازنین جوجه" و از اون جایی که دوست دارم تمام اسباب بازیهام رو قطار کنم وقتی جوجه بیچاره داشت دون میخورد منم تمام اسباب بازیهام رو پشت سرش قطار کرده بودم.

چند شب پیش خونه عمه لیلا دعوت بودیم و من کلی با بچه ها بازی کردم و اصلا بهونه هم نگرفتم برای اولین بار بود که مامان بابا راحت نشسته بودن و من از سر و کولشون بالا نمی رفتم که بریم خونه همه تعجب کرده بودن تا جایی که فکر میکردن مامان بابا تنها اومدن و منو با خودشون نیاوردن . خلاصه به زور هم منو از اتاق ابوالفضل در اوردن و بردن خونه آخه من راضی به رفتن نمیشدم

راستی چند شب پیش بدون پوشک خوابیدم حقیقتش اینکه مامان یادش رفته بود که منو پوشک کنه و تاصبح هم خشک خشک بودم و صبح رفتم دستشویی جدیدا رابطم با دستشویی رفتن خیلی بهتر شده و راحت کارام رو تو دستشویی میکنم

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد