مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

نازنین جوجه

1393/7/20 17:51
نویسنده : مهرسا
136 بازدید
اشتراک گذاری

مامان جون برام یه جفت جوجه گرفته برای اولین بار که دیدمشون بدون هیچ ترسی تو دستام گرفتم و دنبالشون میکردم حتی وقتی تو جعبه میذاشتنشون من جعبه رو چپه میکردم خلاصه یکی از اونا همون شب اول مرد و اون یکی تنها شد طوری که بیچاره تمام وقت تو اتاقا دنبال مامان جون و بابا جون بود و از سرو کول اونها بالا میرفت. روزها که من خونه مامان جون بودم باهاش بازی میکردم حتی اسباب بازی های خودم رو پشت سرش قطار میکرد یا رو صندلی سوارش میکردم و تابش میدادم یا سوار سرسره که میشدم ازش خواهش میکردم که منو نگاه کنه اینقدر دوسش داشتم که تا میرسیدم خونه مامان جون میدویدم تو حیاط و سراغش رو میگرفتم و میگفتم " نازنین جوجه" 

این چند وقته به دوست خیلی علاقه مند شدم و هر بچه ای که میبینم دلم میخواد که باهاش بازی کنم واحد کناری ما یه پسر بچه داشتن به اسم علیرضا که 3 ماه از من بزرگتر بود هفته پیش اسباب کشی کردن و رفتن. یه شب که اومده بودن تا خورده ریزای مونده رو هم ببرن من رفته بودم در خونشون و داد میزدم " علیرضا بیا بیرون" و تا نیووردمش و تو حیاط باهم بدو بدو نکردیم راضی نشدم یا امروز که برای گرفتن گذرنامه رفته بودیم دوتا خواهر برادر دو قلو بودن که کودکستان میرفتن منم خوشحال کلی باهاشون بازی کردم و اونجارو رو سر خودم و اونا گذاشته بودم اما چون بچه ها مسئول اونجا بودن کسی هم چیزی بهمون نمیگفت.

کلی هم ددری شدم بابا که خونه میاد جرات نداره لباساش رو در بیاره تا میره تو اتاق منم دنبالش میدوم که شلوارت رو در نیار و تا یه دور باهاش بیرون نرم راضی نمیشم که لباساش رو عوض کنه.

بازی جدیدم هم آوردن تشک بابا تو هال و غلط زدن روی اونه در مرحله بعد سفارش میدم که بابایی بخوابه رو تشک و اونو وسط تشک میپیچونم و روش کله معلق میزنم

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد