مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

هفته ای که گذشت

1393/7/26 9:29
نویسنده : مهرسا
172 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش مامان جون و باباجون رفتن مسافرت برای همین مامان دیگه از 1شنبه نرفت سرکار و پیشم موند از طرفی بابا هم اون هفته خیلی سرش شلوغ بود این شد که من و مامان تقریبا بیشتر روز رو پیش هم بودیم

1 شنبه رفتیم برای گذرنامه و من اونجا دو تا دوست دوقلو پیدا کردم و کلی باهاشون بدو بدو کردم یه دفعه هم که دور باغچه میدویدیم افتادم و بالای لبم یه کوچولو خون مرده شد ولی من اینقدر شوق بازی داشتم که زیاد گریه نکردم بعدش هم رفتیم خونه و مامان برام چیپس و ماهی درست کرد و من با اشتها خوردم. چون دیگه خونه مامان جون نبود که شب بریم و من اونجا سرگرم شم برای همین هر شب میرفتم پارک.

2 شنبه هم عید غدیر بود که صبح رفتم خونه ننه جون و شب هم پارک.

3 شنبه صبح با مامان رفتم پیاده روی کلا روزایی که مامان خونست منو میبره پیاده روی یه سری برام بستنی خرید و حالا من فکر میکنم که پیاده روی یعنی بریم بستنی بخریم تا از خونه میام بیرون من راهم رو به طرف همون مغازه کج میکنم و سفارش بستنی های مختلف میدم. عصر هم که مامان کلاس داشت بابا منو برد خونه ننه ولی من لج کردم و تو نرفتم با وجودی که ابوالفضل هم بود و بابا منو برد باغ ملی بعدش هم که دنبال مامان رفتیم و اومدیم خونه . مامان تصمیم داشت که بعد از شام بریم بیرون ولی من اینقدر ذوق تختم و خوندن کتابام رو دارم که راضی به بیرون رفتن نشدم و مامان رو مجبور کردم که برام کتاب بخونه.

4شنبه بابا رفته بود ماموریت و 9.5 شب من و مامان بودیم. صبح رفتیم باز گذرنامه مامان آژانس گرفته بود ولی چون اولین بارم بود که سوار ماشین غریبه میشدم اولش که مامان منو تو ماشین گذاشت پیاده شدم و بعد هم تو بغل مامان نشستم وقتی رسیدیم من فکر میکردم که باز دوستام هستن برای همین از مامان میخواستم که بریم تو حیاط مامان بیچاره هم با کلی دردسر کاراش رو تمام کرد رفتیم تو حیاط یه خورده کنار باغچش نشستم و بعد برگشتیم خونه تا از ماشین پیاده شدم گفتم بریم پیاده روی و باز سفارش بستنی اونم دابل میکس بری که اصلا خوشمزه نبود و فقط من تمام لباسام و راه پله رو کثیف کردم و نصف آخرش رو هم نخواستم و به مامان دادم تو راهم از ذوق خرید بستنی افتادم و مامان میگفت مهرسا شپلقی افتاد و من میخندیدم اینقدر هم خودم رو کثیف کرده بودم که مامان هم برای تمیزی و هم سرگرم کردن منو حمام برد. هوا هم که یه خورده سرد شده بود مامان لباس آستین بلند پارسال رو تنم کرد که شلوارش فیت شده بود ولی قد لباسش یه خورده کوتاه بود شب هم که بابایی اومد منو بابایی رفتیم پارک و مامان خونه موند تا به کاراش برسه.

5 شنبه تشکا رو آورده بودیم تو هال داشتیم با مامان بپر بپر میکردیم که سها اومد و با اون تو خونه کلی بازی کردیم بعد که سها میخواست بره من اجازش نمیدادم و میگفتم سها بره بیرون یعنی از خونشون بیاد بیرون و بیاد خونه ما. سها هم که میخواست منو ببره خونشون تا در رو بست من بهونه مامان رو گرفتم و کلا سها به هر بهونه ای که میخواست منو ببره موفق نشد برای همین رفتیم تو حیاط بازی کردیم و کلی هم هله هوله خوردیم من از پله ها میومدم بالا و یکی یکی اسباب بازیهام رو میوردم تو حیاط مامان هم که روزه بود هی مجبور بود بیاد تو حیاط و به ما سربزنه آخر سر هم در حیاط وا مونده بود و من و سها انگار که از قفس آزاد شده باشیم دویدیم بیرون که توسط همسایمون و دو تا مامانا برگشتیم تو حیاط و چون دیگه دیر شده بود رفتیم خونه ولی من بازم نمیخواستم که سها بره و مامان مجبور شد برای آروم کردن منو ببره حموم دوباره. شب هم سالگرد فوت بابابزرگ بابام بود ولی من بازم اذیت کردم و رفته بودم پشت درختا وایساده بودم نمی اومدم پیش بچه ها آخراش یه خورده با بچه ها جور شدم و عین گل مجلس رفتم و تو باغچه نشستم.

جمعه هم که مامان جون باباجون با دایی برگشته بودن و رفتیم پیششون دایی ارمغان رو آورده بود ولی من اصلا باهاش جور نبودم یکی دوبار هم هلش دادم آخر سر بچه گریه کرد تا مامان جون برای ارمغان چیزی میخوند من به اعتراض میگفتم " مامان جون" یعنی برای من بخون ظهرم باز بهونه پارک گرفتم و تو آفتاب رفتم پارک و آخرش هم با قول آلونک اومدم خونه این شد که عصرم تا بیدار شدم رفتم پارک. 

اتفاقات جدید در این هفته: یه گاز از مامان گرفتم که دستش کامل سیاه شده و تا میبینم با ناراحتی میگم گاز انگار که از کارم پشیمون باشم.

حرف میذارم تو دهن مامان مثلا میگم صبح بیدارشیم صبحونه بخوریم بریم پیاده روی بستنی بخوریم یا عصر بیدار شیم بریم آلونک بستنی بخوریم تقریبا همش به بستنی ختم میشه

تا بابایی گوشی یا تبلتش رو برمیداره من سفارش فیلمام رو میدم و یکی یکی هم اسم میبرم دیشبم هم هی اصرار میکردم که برام اسب آبیو که تو پارک سوار شده بودم بیار و خلاصه اینقدر دیدم که آخرش اشک ریزان رفتم تو رختخواب و مامان با کلی حرفای خنده دار تونست حواس منو پرت کنه و من بخوابم. 

اینم هفته پر ماجرای ما. راستی مامان جون چون میخواست بره سفر نازنین جوجه رو رد کرد شبای اول سراغش رو میگرفتم ولی الان تقربا چیزی نمیگم

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد