مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

29 ماهگی

1393/7/30 9:24
نویسنده : مهرسا
199 بازدید
اشتراک گذاری

 تقریبا تمام کلمات رو درست تلفظ میکنم  فقط چندتا کلمه هست مثل :

ماکارونی که میگم ماکانی و اگه خیلی بخوام درست تلفظ کنم میگم ماراکانی مامانم خوشش میاد و به جای ماکارونی همون ماکانی میگه

خرچم به پرچم اگرچه میدونم درستش پرچمه ولی لج میکنم میگم خرچم

اعداد رو هم میشناسم تا 10 فقط بعضیا رو عوضی میگم مثلا به 2 میگم 6 و به 6 میگم 4. تا 20 هم میشمارم.

مامان که شکل اعداد انگلیسی و فارسی رو یادم میداد برای اینکه قاطی نشه اعداد انگلیسی رو مثلا میگفت این 2 انگلیسیه حالا من ساعت رو برمیدارم و یکی یکی اعداد رو نشون میدم میگم این انگلیسیهزیبا

تفریح شبای اخیرم اینه که وقتی بر میگردیم خونه تو حیاط پلاک ماشینا رو نگاه میکنم و یکی یکی اعداد رو میگم به جای حروف هم یه کلمه من در آوردی میذارم مثلا دیشب ج رو دیدم یه کلمه عجیب براش ساختم بعد نقطش رو گفتم اینم صفره.

چند روز پیش که خونه مامان جون بودم قبلش مامان جون نمیدونم به کی گفته بود که خیلی بدجنسه منم این کلمه رو به ذهن سپرده بودم تا مامان اومد خونه رفتم جلوش گفتم مامان برجنس اومد.چشمک

جدیدا خیلی هم بدغذا شدم و هله هوله میخورم دیشب یه بسته چوب شور گرفتم از مامان یه خورده که گذشت پوستش رو به مامان تحویل دادم . مامانم کلی تعجب که چی شد یعنی همشو خوردم بعد دید که بعله من چوب شورا رو سوار کامیونم کردم رو صندلی جلو و بعد هر از گاهی یکی برمیدارم میخورم.

بابا یه بسته حیوونای اهلی بازم برام گرفته یعنی اولش پرندگان بودن ولی هیچ کدوم درست نمی ایستادن این شد که عوضش کردن و این یکی یه اسبم داره و چون من اسب رو دوست دارم خیلی ذوق کردم مامانم بهم گفت مهرسا بیا جونوراتو ردیف کن منم از کلمه جونور خوشم اومده و موقع خواب همه رو کنار خودم میخوابونم و میگم جونورا لالا کنن.

یه لباس هم بابایی برام خریده که اصلا من اجازه نمیدم که تنم کنن و فقط میگم باید لباس دکمه با شلوار گل بپوشم. دیگه چند وقتیه که لباسام رو خودم انتخاب میکنم.

جدیدا که هوا شبا سرد شده و دیگه بچه ها زیاد تو پارک نیستن منم زیاد بهم خوش نمیگذره چند شب پیش که تو باغ ملی تنها بودم یکی دوبار که سرسره سوار شدم رفتم پیش بابا گفتم " بچه ها رفتن خونشون" بعد رفتم تو بغلش میگم یه شب دیگه نمیایم یعنی که بریم به تقلید از جمله بابا که همیشه برای راضی کردن من به رفتن میگفت بریم یه شب دیگه میایم

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد