مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

آبان 93

1393/8/18 9:06
نویسنده : مهرسا
131 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا بیشتر وقتم رو به ورجه وورجه کردن و کله ملق زدن میگذرونم خصوصا شبا که حتما یه سانس ژیمناستیک رو تشک بابا رو دارم و بازم به این ترتیب داره ساعت خوابم به هم میریزه. چیزی که باعث نگرانی این روزای مامان شده سرما خوردگی ها مکرر منه تقریبا از مرداد تا الان هر ماه یه بار سرما خوردم البته دیگه سر دارو خوردن خیلی اذیت نمیکنم و به شربت سینه و استامینوفن میگم شربت توت فرنگی و شربت گیلاس. ولی باز سر بستنی خوردن ماجرا داریم با این حال و احوالم بازم دلم بستنی میخواد و همش بهونه گیری میکنم یا گریه های بلند و از هر ترفندی هم استفاده میکنم مثلا میگم بریم آلونک یا کوروش یا مغازه بابا جون چون میدونم اونجاها بستنی هست.

یه چند شبم قبل از خواب هوس آبنبات یا لواشک میکردم و تا بهم نمیدادن نمیخوابیدم یه شب که لواشکم رو بعد از باز کردن تو بغلم گرفتم و خوابیدم.

بعد از دوچرخه سواری با دوچرخه سها بهونه دوچرخه میگرفتم و تا میومدم تو حیاط میخواستم سوار دوچرخه سها بشم باباهم ناچار برام دوچرخه خرید اما من خیلی بهش توجه نمیکنم و میگم این مال ارمغانه و بازم سوار دوچرخه سها میشم.

5شنبه با بابا رفتم خونه یکی از دوستاش که تو حیاطشوت پر از پرنده بود پرنده های مختلف مثل قناری، فنچ مرغ عشق حتی عقاب و تو خونه مردم با خیال راحت بدو بدو میکردم دنبال بلدرچینا و میگفتم جوجه حالا جالب این بود که اولش حاضر به رفتن توی خونشون نبودم.

دیروز مامان جون یه شعر بهم یاد داد که آخرش این  بود دعا کنم برای مامان دعا کنم برای بابا و منم خودم ادامه دادم دعا کنم برای باباجون دعا کنم برای مامان جون دعا کنم برای سجاد دعا کنم برای دایی دعا کنم برای ارمغان. حالا جالب اینجاست که رابطه خیلی خوبی هم با ارمغان ندارم مثلا هولش میدم بعد برای مامان که میگه ارمغان دوستته نباید هولش بدی میگم " ارمغان گریه کرد" 

روز عاشورا با مامان رفتم حسینیه و اصلا به مامان اجازه ندادم بره تو و دعا بخونه چون تو حیاط فقط با بچه ها بدو بدو میکردم اونم پسرا و نه دخترا که آرومترن مامانم مجبور شد تو حیاط بمونه و مواظب من باشه وقتی داشت دعا رو زیر لب میخوند من اومده بودم کنارش و مرتب صداش میزدم فکر کنم میترسیدم که ای وای صدای مامان چی شده وقتی هم سجده رفت گفتم " مامان داره گریه میکنه" . موقعی که برمیگشتیم خونه تو راه یه پروانه زرد دیدم و به مامان گفتم چیه مامانم شب پره زرده که تو کتابم بود و من کلی ذوق کردم از اینکه شب پره زرده رو از نزدیک میبینم و برای همه تعریف میکردم.

تو این مدت همه نوحه هارو حفظ شدم و میخونم مثلا عمو عباس علمت کو و خودم هم بهش اضافه میکنم عمو اسحاق موتورت کو دیگه نوحه من اسمعیل هاجرم میروم میدان که خیلی ناز میخونم. دیشب از این مراسما که مداح خیلی تکون میخورد و بالا پایین میرفت تو تلویزیون نشون میداد منم اومدم وسط و دارم اداشو درمیوردم انگار که شو باشهورجه وورجه میکردم

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد