مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مهرساگلی

سی و یک ماهگی

1393/9/5 11:42
نویسنده : مهرسا
159 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امروز تولد سی و یک ماهگیمه تولدم مبارک

چند روز پیش (2 آذر) رفته بودم حمام و تقربا برای اولین بار رفتم زیر دوش و میگفتم بارون میاد بعد مامان دستاش رو به حالت دعا بالا برد و گفت مهرسا بگو پروردگارا باران رحمتت را بر ما عطا بفرما و منم تکرار کردن تازه خوشم هم اومده بود و همین طور برای خودم میگفتم جالب اینکه خدا هم دل کوچیک منو نشکوند و همون شب بارون اومد دوست دارم خدا

هر جمله جدیدی که بشنوم میخوام تکرار کنم مثلا مامان جون جمله پشت کتاب می می نی رو برام خونده که نوشته بود " ماجراهای بچه میمونی بازیگوش است و ..." که من کامل حفظ کردم و پشت جلد کتاب رو میگیرم و کامل برای خودم می خونم یا مامان زیر نویس شبکه پویا رو برام خوند" با مجموعه های مختلفی از شبکه پویا با ما همراه باشید : مجموعه شهر شلوغ هر روز ساعت 15:30 و ... همینطور تا ساعت 21:30" حالا همینجور من ازش میخوام که برام بخونه و حفظ کردم و اگرم نخونه با یه حالت ناراحت میگم " مامانی برام نمیخونه" تا دل مامان به رحم بیاد و برام بخونه

به صورت فلبداهه شمارش اعداد رو از بیست ادامه دادم و به سی که رسیدم گفتم بیست و ده (3آذر)

کفشام رو علاقه دارم و خودم برای اولین بار دیروز (4آذر) کاملا درست پوشیدم

کلمه نادون رو یاد گرفتم ولی معنیش رو نمیدنم چند روز پیش که میخواستم مامان رو صدا بزنم گفتم " ای مامانی نادون کجایی"

لباسشویی ما تو بالکنه هر وقت که مامان میره لباسارو از لباس شویی در بیاره به من میگه مهرسا نیا خیس میشی جدیدا تا میبینم مامان میره تو بالکن میگم " مامانی نرو خیس میشی"

اما ماجرای خرید سویشرت هنوز هم هرجا میریم که لباسی رو پرو کنیم من اجازه نمیدم برای همین کلی دردسر داشتیم با خرید سویشرت جدید تا اینکه مجبور شدن مامان و بابا که یکی بخرن بیارن خونه اما تو خونه هم من اجازه ندادم و مامان به زور که بابایی منو گرفته بود تنم کرد اما من گریه میکردم برای همین بابا برد پس داد و یکی دیگه گرفت این یکی رو با کلی قصه و داستان و همچنان گریه تنم کردن اما الان دیگه باهاش اخت شدم و راحت میپوشم اما تو این ماجراها من چندتا کلمه با لهجه خودمون یاد گرفت مثل " کیدونی" یعنی کوچیک نیست و تا هر لباس تازه میپوشم میگم " کیدونی"

پسر همسایه خونه مامان جون که 6 ماه از من کوچیکتره اومده با من بازی کنه بهش میگم " باب اسفنجی"

یکی از مشکلات این روزهای ما شانه زدن موهامه که اصلا اجازه نمیدم و از اونجایی که یه خورده فره یه جنگلی برا خودش شده و هیچی هم نمیذارم بهش باشه رفتیم که کوتاه کنیم تو آرایشگاه مخصوص اولش تو صندلی ماشینی نشستم و ذوق کردم پیشبند کیتی هم برام گذاشت اما تا اسپری آب رو رو موهام زد مثل برق از جام بلند شدم و دیگه ننشستم آقاهه هم گفت اینجوری فایده نداره تازه بهتره موهاش بلندتر بشه تا فرش بخوابه خلاصه اینم از ماجرای کوتاهی مو. اما جالب اینجا بود که چند شب پیش که سرم رو رو پاهای مامان گذاشته بودم و مامان موهام رو ناز میکرد یه دفعه گفتم تو موهام گل بزنیم مامان سریع رفت یه کش خوشگل آورد و به موهام زد یه چند دقیقه ای گذاشتم باشه بعد درش آوردم

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد