اولین مهمونی تنهایی
دیشب که از خونه مامان جون برمیگشتیم من نمیرفتم تو خونه و تو راه پله با بابایی از پله ها بالا پایین میکردم که بابای سها درو باز کرد و یه بفرما تعارف کرد منم سرمو انداختم پایین رفتم تو جالب اینکه قبل از اون هیچ وقت خونه غریبه ها نمی رفتم. سها و مامانش هم خونه نبودن هرچی بابا میگفت بیا من نمی اومدم تا بابا هم مجبور شد بیاد تو . کلی به وسایل خونشون دست زدم بعد هم یه گل از گلدونشون کندم اومدم خونه.
امروز صبح گه با بابایی رفتم زنجیرزنی موقع برگشتن سها تو حیاط بود یه خورده باهاش بازی کردم بعدم رفتم خونشون بعد نیم ساعت بابا به زور منو اورد خونه اینقدر جیغ و داد کردم که نگو بعد از اینکه رفتم دستشویی دوباره رفتم خونشون حتی ناهار هم خونشون موندم و باز به زور ساعت 2ونیم اومدم خونه ولی بازم گریه و جیغ که میخوام برم پیش سها حتی در خونه رو که قبلا بلد نبودم باز کردم که برم بیرون خلاصه مامان بابا با کلی زحمت سرم رو گرم کردن تا حواسم پرت شه. مامان از این جریان خیلی دلشوره داره و میترسه که من عادت کنم به موندن خونه دیگرون