مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

هوس هندونه

1393/10/1 9:53
نویسنده : مهرسا
168 بازدید
اشتراک گذاری

از یه هفته قبل از شب یلدا من هوس هندونه کردم راستش هندونه از میوه های مورد علاقه منه. چند شب پیش که رفته بودیم خونه ننه من تو پستوی خونشون هندونه دیدم اومدم بیرون گفتم من هندونه میخوام اما کسی به روی خودش نیوورد. اومدیم خونه من کتاب شعر میوه هام رو ورق میزدم باز به هندونه که رسیدیم گفتم من هندونه میخوام این شد که بابایی فرداش برام دوتا هندونه خرید میخواست بزاره تو بالکن که خنک بشه اما من گیر که الان هندونه میخوام این شد که من از چند روز پیشش هندونه خرون رو شروع کردم.

از علاقه مندیهای این روزام علاقه وافر به اسبه مرتبا توی خونه سوار چیزای مختلف میشم از جمله اسب بادیم و دارم باهاش میپرم و شیهه میکشم تازه مثلا افسارش رو میکشم و اسبم رو روی دوپا نگه میدارم یا بهش غذا میدم. توی پارکم فقط سوار اسب میشم اصلا اسم اون پارک رو گذاشتم پارک اسب. خلاصه تو تخیلاتم فقط دنبال اسبم و روی اون اسب بادی هم حساسیت دارم مثلا به سها اجازه نمیدم که سوارش بشه ولی برای بقیه اسباب بازیهام کاری ندارم. راستی این چند وقتی تا میایم خونه میگم بریم پیش سها کاری هم ندارم که چه ساعتیه یا سها خونه هست یا نه . در خونشون اگه باز باشه سرم رو میندازم پایین میرم تو. دیروز که از بیرون می اومدیم سها در خونه رو باز کرد منم رفتم تو یه مدت خونه اونا بودیم و کلی سرو صدا کردم بعد اومدیم خونه خودمون و سها برای ناهار پیش من موند تازه مگه دیگه اجازه میدادم که بیچاره بره خونشون اینقدر جیغ و داد زدم وقتی رفت و تا مدتی گریه میکردم طوری که بابا مجبور شد در خونه رو قفل کنه آخه دیگه یاد گرفتم در رو خودم باز کنم و برم بیرون.

تازه نمیدونم تو خونشون دیروز به چی دست زده بودم که بهم گفته بودن به بابات بگو برات بخره منم این جمله رو یاد گرفته بودم و وقتی سها اومده بود خونمون و به اسباب بازیهام دست میزد بهش میگفتم به بابات بگو برات بخره

دیگه اینکه هر شب باید یه چیز عجیب غریب بگیرم بغلم و بخوابم و معمولا یه چیزی هم میگم که گم شده مثلا دقیقا همون کتابایی که گم شده و بدون اوناهم نمیخوابم از چیزای عجیب که گفتم مثل چتر، اسپری شوینده اجاق گاز، مسواک و خمیر دندون و ....

یه قاب ان یکاد بزرگ به مامان دادن و قرار بزنن به دیوار هال بابایی منتظره سر فرصت این کار رو انجام بده دیشب که بابایی تو آشپزخونه ظرف میشست و مامان تو اتاق بود خودم رفتم سر قاب و کشون کشون برده بودم روی مبل و بالا هم برده بودم که بزنم به دیوار و چون سنگین بود افتاد رو پاهام و من یه دفعه جیغ زدم و گریه کردم و بابا مامان اومدن اونا فکر نمیکردم که من قاب رو هم بالا برده باشم آخر شب بابا از خطایی که رو دیوار افتاده بود فهمید که بعله بنده قاب رو بالا هم برده بودم و خدا رحم کرده که رو سر و صورتم نیفتاده. امان از این شیطنتا

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد