مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

بازگشت مامان جون و باباجون از حج

1393/12/8 18:50
نویسنده : مهرسا
190 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روزی که قرار بود مامان و باباجون برگردن تا ساعت 11 خوابیدم چون احتمال داشت که ظهر نتونم بخوابم مامان اجازه داد که بیشتر بخوابم. تقریبا حدود ساعت 12 بود که دایی مامان که بز آورد برای قوربونی کردن منم دنبالش راه افتاده بودم و کلی ذوق میکردم که یهم طناب پاره شد و بز بیچاره هم دفرار منم که ترسیده بودم اومدم تو اتاق و دستای مامان رو سفت گرفته بودم و میگفتم مهرسا ترسید مامان بیاد بریم تو حیاط. عصرم که رفتیم فرودگاه برای پیشواز یه آقاهه داشت چاووشی میخوند و صلوات میفرستاد منم پشت سرش بلاد صلوات میفرستادم. مامان جون و باباجون که اومدن قرار بود برن خونه ما استراحت کنن تا شب که بیان برای شام منم دیگه ولشون نمیکردم و باهاشون رفتم خونه و شب با اونا اومدم برای شام. دیگه اینکه بعد از شام مامان منو برد دستشویی که من محل اسباب بازیهام رو پیدا کردم و تو جمعیت یکی یکی اسباب بازیهام شامل 6تا توپ با رنگ های مختلف، یه سه چرخه، یه اسب بادی و یه اسب چرخدار رو آوردم بیرون بین بچه ها و خلاصه سر همه بچه ها رو گرم کردم و جالب اینکه خودم یه گوشه نشسته بودم و پاهام رو هم انداخته بودم و بازی بچه ها رو نگاه میکردم. آخر شب دیگه اینقدر خسته بودم که فقط گریه میکردم و همزمان بابا ماامان و خونه خودمون و خونه باباجون و همه رو میخواستم حتی پستونک رو که دیگه فراموشش کرده بودم و خلاصه مامان با کلی دردسر و کتاب خوندن خصوصا کتاب فارسی : خاطرات شیرین بچه های دهه 60 سرم رو گرم کرد تا خوابم برد

اما سوغاتی های من: یه گردنبند طلا با طرح کعبه، دو ست بلوز شلوار گرم کن، یه پیراهن پاکستانی خنک برای تابستون، یه لباس مجلسی .  یه مقنعه طرح دار سفید . یه کلاه چتری و ...

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد