مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

بدون عنوان

سلام امروز چهارم محرم بود و من و مامان و مامان جونی رفتیم مراسم شیرخوارگان حسینی امسال هم مثل پارسال من دیر رسیدم چون لالا رو ترجیح میدم البته مراسم خوبی بود مخصوصا بعد از مراسم که رفتم پارک و کلی بهم خوش گذشت. انشااله روز عاشورا جبران میکنم. دیشب با بابایی رفتم سینه زنی توی جمعیت داد میزدم مامانی بیا بیا ، بعد هم عوض سینه زدن من دست میزدم. البته یه خورده سینه زدم ولی حال نمیداد برای همین با تم نوحه من دست میزدم اینقدر بهم خوش گذشته بود که حاضر نبودم بیام بزور بعد از سوار شدن اینقدر گریه کردم و خودم رو انداختم روی بابایی که آخرش مجبور شدن یه هیات دیگه پیدا کنن و من هم تا ختم کردن موندم. اون وسط یه آغایی رو که شبیه باباجونی بود اشتباه گرفته...
18 آبان 1392

بدون عنوان

دیروز رفتم برای واکسن و چکاب قد و وزن . وزن من در 18 ماهگی 12 کیلو و قد 83 و دور سر 48.5 سانتیمتر بود. خدارو شکر همچی عالی بود . واکسن هم نزدن گذاشتن برای فردا. خیلی شانس آوردم. از شیرین زبونیهام بگم که الان با کمک مامان تا 6 رو میشمارم. صدای حیوانات شامل کلاغ. جوجه. هاپو . پیشی رو بلدم و اسم اردک رو هم میگم. دیگه تو گفتن مامان استاد شدم. چند شب پیش کشف کردم که چطور آروغ بزنم و حسابی از این کشفم حال کردم موقع خوردن شیر تصادفی آروغ زدم و خندیدم مامان هم خندید حالا از این موضوع استفاده کردم و هی به خودم فشار میاوردم تا دوباره آروغ بزنم بابا و مامان هم توجه نمیکردن تا یادم بره ولی من که ول نمیکردم و هی میگفتم بابا  بابا و دوباره آروغ!!! ...
8 آبان 1392

18 ماهگی

سلام امروز روز تولد 18 ماهگیم هست فعلا تا 3شنبه یا شاید هم یکشنبه هفته آینده از واکسن خبری نیست. بابایی باز دیشب رفت شیراز و من و مامانی رفتیم خونه مامان جون!! حسابی شیطونی کردم تا بالاخره خوابم برد اونم ساعت 12 و نیم شب. از کارای اخیرم بگم که علاقه زیادی پیدا کردم به پر و خالی کردن مثلا کشوی لباسام رو بیرون میارم و خالیش میکنم بعد دوباره میذارم سر جاش یا کابینتهای آشپزخونه که دیگه از دستم در امان نیستن توی یک هفته گذشته دو تا ظرف شکستم خدا رو شکر خودم طوریم نشد. یا از میز lcd بالا میرم و دستگاه دیجیتال رو روشن خاموش میکنم و ظرف های دکوری روش رو پرت میکنم مامانم هم فعلا در حال استتار کردن ظرف هاست. دیروز  که با مامان تنها بودیم و اون ...
5 آبان 1392

باباته

دیروز که با باباجون و مامان جون رفته بودم بیرون توی ماشین هر ماشینی رو که شبیه ماشین بابام بود می گفتم "باباته". آخه ظهرها که منتظر اومدن بابایی از سر کار هستم باباجون منو بغل میکنه میبره دم در و هر ماشینی که شبیه ماشین بابام داره میاد میگه مهرسا باباته. یه روز دیگه هم که باباجون نون ساندویچی برای خونه خریده بود پرسید این چیه مهرسا منم سریع گفتم "ساندویچ"!! دیشب دوباره احساس کمبود مامانی داشتم و توی تخت خودم نمی خوابیدم فقط کنار مامان و در حالی که سرم رو گذاشته بودم روی سینه مامانی خوابم میبرد و تا منو توی تختم میذاشتن دوباره بیدار می شدم و میومدم پیش مامان. نمیدونم چه جوریه که وقتی روزا مامان خونست تا 9ونیم 10 می خوابم ولی روزای دیگه 7...
22 مهر 1392

بدون عنوان

دیروز با مامان رفتیم بیرون برای پیاده روی و از اونجایی که اعتماد به نفس من ماشااله بالاست به مامان اجازه ندادم که منو از پیاده رویی که اختلاف ارتفاع داشت رد کنه برای همین افتادم و برای اولین بار سر زانوهام زخم شد و خون اومد مامان که خیلی ناراحت شده بود سریع بغلم کرد اورد خونه زخم رو شست، بتادین زد و یک چسب زخم گذاشت روش. امان از این دندونام از هر دو طرف بالا و پایین جای دندونای آسیاب انچنان ورمی کرده که میشه شکل دندونا رو از زیرش حس کرد برای همین شبا کلا بدخواب شدم و در طول شب چندین بار بیدار میشم البته فکر کنم از گرما هم باشه چون دیگه کولر روشن نیست و من مدام پتو رو از روی خودم کنار میزنم مامان میگه تا صبح حداقل دو سه بار گردش 360 درجه ای...
16 مهر 1392

بدون عنوان

سلام مهرسایی راه میره از پنجشنبه شب تاریخ 11-7-92 مهرسا به صورت مستقل و با سرعت زیاد راه میره سلامت باشی عزیزم خیلی خیلی دوست دارم و بهت افتخار میکنم
13 مهر 1392

بدون عنوان

سلام این مطلب رو وقتی می نویسم که تازه 16 ماهگی رو تموم کردم و وارد 17 ماهگی شدم مامانم یه مدت سرش به خاطر سرماخوردگی خانوادگی شامل من، مامان، بابا، بابابزرگ و مامان بزرگ شلوغ بوده و مجبور شده تو خونه بمونه که من نرم خونه مامان بزرگ و سرما بخورم دریغ از اینکه من از قبلش سرما خورده بودم. شب جمعه خیلی حالم بد بود و تب داشتم و تاصبح مرتب بیدار میشدم و گریه میکردم. استامینوفن هم نمیخوردم اصلا از بوش بدم میومد و تا نزدیک دهنم میشد بدتر گریه میکردم. مامان و بابا تا صبح بیدار بودن. فردا صبحش جمعه بود و ناچار منو بردن درمانگاه ولی باز هرچی دکتر دوا داده بود من نمی خوردم و بالا میوردم. ناچار تو ؛آب میوه میریختن و میدادن برای همین تاثیرش کم شده بود....
10 شهريور 1392

پیش از تولد

سلام این مطالب رو من یعنی مامانت برات می فرسته که شامل یکسری خاطرات از قبل و بعد از تولدت هست. اولین باری که من و بابایی متوجه حضورت تو زندگیمون شدیم شب 23 رمضان یعنی شب قدر بود ولی جواب قطعی آزمایش رو فرداش گرفتیم. بابایی رفت و جواب رو گرفت وقتی بهم خبر رو داد یک حس مبهم تو وجودم شکل گرفت که هم باعث خوشحالیم میشد و هم ترس، ترس از اینکه آیا من میتونم مامان خوبی باشم. شب خبر رو به مامان جون دادیم و چند روز بعد هم به ننه جون همه خوشحال شدن. همه چیز خوب بود ولی به خاطر یکسری مشکلات دکتر بهم گفت که باید استراحت کنم. یک مدت استراحت کردم با اینحال برای ارائه سمینارم باید می رفتم اصفهان. بابایی هم باهام اومد راستش تا اونموقع هنوز استادم از این ماجر...
4 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد