مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

مهرساگلی

اولین سفر زیارتی

هفته پیش برای اولین بار رفتم مشهد و مشهدی مهرسا شدم من و بابا و مامان و دوتا مامان جونی ها هم با ما اومدن با هواپیما رفتیم راستش اولین بار هم بود که سوار هواپیما میشدم از قبلنا هر وقت ابر تو آسمون میدیدم میگفتم " پیما" . توی هواپیما حسابی حوصله ام سر رفته بود و هی از پیش مامان بابا میرفتم پیش مامان جون و هی برمیگشتم کلا در رفت و آمد بودم هواپیما هم تاخیر داشت و ساعت یک شب تازه رسیدیم هتل . همکارای بابایی هم با خانواده هاشون بودن اون موقع همه بچه ها خوابیده بودن و فقط من بودم که توی لابی هتل سر و صدا راه انداخته بودم همه تعجب که این بچه پس کی می خوابه تازه توی اتاق هم کلی بازی کردم تا 2و نیم دیگه خوابیدم . توی حرم مثل اینکه تازه فضای باز...
27 بهمن 1392

بشوریم بشوریم

تازگی ها هر وقت مامان میره دستشویی مسواک بزنه منم پشت در میشینم و از صدای مسواک حال میکنم دیشب مامانی یه اشتباه بزرگ کرد و منو بغل کرد و مسواکم که تو دستم بود رو برداشت برام مسواک کرد من که حسابی خوشم اومده بود بعد از بیرون اومدن دوباره گفتم بشوریم بشوریم یعنی بریم مسواک بزنیم ول هم نمیکردم اینبار بابایی بغلم کرد برد تا مسواک بزنم البته من بجای اینکه مسواک رو رودندونام بکشم البته دندونام رو رو اون میذارم و آبش رو میخورم. حالا چراغارو هم خاموش کرده بودن که مثلا بخوابیم که من هی میگفتم بشوریم و گریه میکرد " اوه چه گریه ای" دل مامان طاقت نیاورد دمپایی پام کرد برد تو دستشویی گفت هرچه دلت میخواد مسواک بزن بعد یه ربع اومدم و دوباره بعد از اینکه ...
15 بهمن 1392

باز هم بی خوابی

هفته پیش روز جمعه تا 11و نیم صبح خوابیدم واسه همین خواب عصرم دیر شد 6 خوابم برد تا 8 شبم به همین ترتیب این تغییر ساعت خواب ادامه داشت اوج ماجرا وقتی بود که شنبه صبح 6ونیم بیدار شدم و نخوابیدم تا 10 بعد شخوابم برد تا 12 حالا عصر مامان و بابا که حسابی هم خسته بودن بساط خواب منو از 3 آماده کردن ولی مگه من خوابم میبرد وقتی دیر شد تصمیم گرفتن نذارن من بخوابم تا شب زودتر بخوابیم واسه همین مثلا لباس تنم کردن بریم بیرون ولی من آنچنان خمیازه هایی میکشیدم که دل سنگ آب میشد تا تو  ماشین نشستیم به مامان گفتم لالایی بیا یعنی بخون و تا ماشین راه افتاد من خوابم برد حالا ساعت 7 بود اوناهم سریع برگشتن منو تو تخت گذاشتن و چراغا هم خاموش به این امید که دی...
14 بهمن 1392

بازی های جدید

یه مدتیه نوع بازی هام عوض شده و به عروسک علاقه مند شدم البته عروسک هایی که ظاهر انسانی نداشته باشند فکر کنم اونارو رقیب خودم میدونم و میزنمشون. عروسکام که شامل خرسی بزرگ و کوچک خرگوش دوتا بزرگ دختر و پسر اردک بابی و قور قوری هست رو به صف مرتب میکنم و خودم بینشون میشینم یا لحافم رو وسط میندازم و بعد پتو وبعد همه عروسکا رو میریزم روش و خودم بهشون تکیه میزنم مرتب هم جابجاشون میکنم و هی تست میکنم که چه حالتی بهتره. به دمپایی هم علاقه دارم توی آشپزخونه دمپایی مامان و بابا رو میپوشم بعد برای خلاصی مامان دمپایی خودم رو پام میکنه و خیلی دوستش دارم خصوصا چون عکس پو رو اون هست. یه سری حیوون کوچولو دارم که خیلی دوست دارم خودم بذارمشون روی زمین وقتی هم ...
5 بهمن 1392

اسباب بازی های عجیب

بر عکس همه دخترا که عروسک دوست دارن من فقط توپ دوست دارم . اما اسباب بازیهای من عجیب تر از این حرفاست. خونه مامان جون که میرم وسایل بازی من مجموعه ای از ظرف خالی ماسته که اونارو میارم میذارم سرم و بهشون میگم "ماسی" کار جالبی که باهاشون میکنم اینکه میذلرم رو یر بقیه بعد ازشون میخوام سرشون رو تکون بدن تا بیفته و بعد کلی ذوق میکنم. دیگه صندلی توی اشپزخونه رو میارم وارونش میکنم هلش میدم و جدیدا به عنوان سرسره ازش استفاده میکنم. از وسایل بازی جدید جاروی اشپزخونه هست و میگم " جارو بیا" هر چیزی که میخوام میگم بیا که قبلا میگفتم چیه. جالب اینکه دیشب جارو به بغل خوابیده بودم. لغات جدید" نا نا " بنانا(موز) اپل:سیب بگیرش و ای جان : کیه کلام دای...
21 دی 1392

بی خوابی

دیروز که اربعین بود من حسابی خوابیدم صبح به زور مامانم ساعت 10 بیدار شدم بعد از اینکه آماده شدیم رفتیم سینه زنی و من فقط بدو بدو میکردم و تو دست و پای عزادارا وول میخوردم. ساعت 2 و نیم که خونه اومدیم باز خوابیدم تا 6 و نیم . حالا شب که همه می خواستن بخوابن من بی خوابی به سرم زده بود. 100 بار کتابام رو برام خوندن. ایراد مسواکم رو گرفتم. خرسی بعد پستونک بعد دوباره کتاب  دوباره مسواک و این ادامه داشت تا یه ربع به دو که خوابیدم. حالا صبح هم تا ساعت 6 بابایی بیدار شد که نماز بخونه منم بیدار شدم نشستم داد میزنم " بابا". هرچی مامان میگه بیا شیر بخور بابا میاد من راضی نمیشدم رفتم تو هال حتی کنار سجاده نشستم  تو بغلش بودم تا خونه مامان جون!...
3 دی 1392

بدون عنوان

سلام هفته گذشته مامان جونی یه عمل جراحی کوچیک داشت و بعد از اونم لازم بود که استراحت کنه برای همین من یه هفته پیش مامان خونه موندم و تو این مدت حسابی آتیش سوزوندم و خونه رو به هم ریختم طوری که دیگه مامان عزمش رو جمع کرد که بعد از یک ماه خونه رو جارو کنه برای همین جمعه لازم بود من یه مدت تو خونه نباشم آخه من از هر صدای نا آشنایی مثل جارو برقی و حتی پیس پیس اسپری هم میترسم برای همین من رو با بابا راهی کرد پیش بابا هم من حسابی شیطونی کردم و حاضر نبودم یه قدم راه برم برای همین زود برگشتیم خونه خدا رو شکر مامان جارو رو زده بود و بعدش با مامان و بابا رفتیم پارک اونجا هم بعد از اینکه کلی سرسره بازی و تاب تاب کردم خودم سرم رو انداختم پایین رفتم پیش ...
24 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد