مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

مهرساگلی

محرم 98

دهه اول محرم امسال با تعطیلات 5 روزه مامان همراه شد چون هیات زنجیرزنی هم تو مسیر خونه ما هست هر شب موقع برگشت دسته زنجیرزنی رو میدیدیم و شرکت میکردیم من که پرچمی رو که سال پیش با شعار لبیک یا حسین گرفته بودیم برمی داشتم و کنار هیات راه می رفتم اینقدر تو این مراسم شرکت کردیم که الان محمدپارسا هنوز تو همون حال و هواست و مرتب میزنه به سینش و حسین حسین میکنه حتی ریتم سنج و طبل هم اداش رو در میاره و تسبیح رو برمیداره و ادای زنجیر زنی در میاره اینقدر این کار رو بامزه انجام میده که دیگه مامان دیشب تو اسباب بازی های من گشت و یک زنجیر سبک که داشتم رو پیدا کرد و بهش داد یه داریه هم من داشتم که به عنوان طبل ازش استفاده میکنم و دیگه با ارمغان یه دسته زن...
25 شهريور 1398

چپ دستی وراثتی

تو خونه ما بابا چپ دسته البته بعضی کارا مثل غذا خوردن رو با دست راست انجام میده. مامان هم که راست دسته منم راست دست شدم اما به نظر میرس که محمدپارسا چپ دست باشه البته اونم قاشق رو با دست راست میگیره اما مداد رو با دست چپ یعنی با تسلط بیشتر از دست چپش استفاده می کنه اینه که به نظر می رسه این مسئله ارثی باشه
17 شهريور 1398

دایره لغات پارسایی

این روزا مثل طوطی شده و هر کلمه ای بهش بگی سریع تکرار میکنه: امگلان(emgolan): ارمغان ابوتا (obota): اتوبوس گد (god): گرگ کوتر: هلی کوپتر آپما: هواپیما به به: فیل و بز اسب: اسب و گاو  پیشته: پیشی و هاپو هاپو: سگ دایی سید: دایی سعید کتال: قطار کاسه، آش، پلو وقتی مامان میخواد بهش دارو یده اول میگه دده یعنی اول بدین مهرسا بخوره تا گوشی تلفن میدی دستش اگه حوصله صحبت نداشته باشه میگه " قطه" از جلوی بانک که رد میشیم میگه تعطیله نه که یکشب که میخواست بره تو بانک بهش گفتیم تعطیله حالا تا اونجا رو میبینه میگه تعطیله کلمه خلاص رو هم از بابا جون یاد گرفته و وقتی چیزی تموم میشه میگه "خلا...
5 شهريور 1398

پسر دایی دار شدم

روز جمعه اول شهریور نی نی دایی سعید دنیا اومد فعلا اسمی نداره ولی به احتمال زیاد اسمش بشه " ارس"  مامان جون رفته خونه دایی و ما دو روزه پیش بابا جون می مونیم دیروز عصر هم رفتیم خونه دایی بچه های دایی خاله هدی هم بودن و ما کلی بازی و سر و صدا کردیم پارسا بیشتر هیجان زده بود از بچه دیگه که کوچولو و اون هم شیر یا به قول خودش زشته میخورد. واسه همین اونم خوابیده بود و تقاضای زشته میکرد😂
3 شهريور 1398

سفر تابستانی 98 اولین خانوادگی

سلام بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان از اینکه کجا بریم با کی بریم و با چی بریم، دل رو به دریا زدیم و بلیط قطار سفر مشهد رو گرفتیم. اول قرار بود با مامان جون اینا بریم ننه جون هم در آخرین لحظات اضافه شدن اما مامان جون اینا به دلایلی منصرف شدن . مامان هم خیلی ناراحت بود تا جایی که تصمیم گرفت اصلا ماهم نریم سفر اما دیگه عاقبت رفتنی شدیم. روز 3شنبه 22 مردا صبح ساعت 10 با ماشین خودمون راه افتادیم به سمت بندرعباس حالا بماند که صبحش تو خونه به مامان گفتم که ننه جون خروپف میکنه حالا چیکار کنم باید شب تا صبح اونجا بیدار بمونم باید اتاقمون رو جدا کنیم. دیگه مامان منو راضی کرد که باشه اگه هتل اتاق جدا داشت اتاق ها رو جدا می کنیم. توی راه مح...
2 شهريور 1398

حسادت های پارسایی

اول از خودم اینکه پنجشنبه بعد از ظهر و جمعه تا شب خونه ننه جون مهمون بودم راستش بیشتر عمو ها و عمه ها دسته جمعی رفته بودن شیراز فقط مونده بود مهلا و چون تنها بود عمه زینب دعوتم کرد روز جمعه برای ناهار برم خونه ننه جون تا مهلا هم تنها نمونه منم گفتم من نمیام شما غذاهاتون تنده اما مامان گفت اگه دوست داری برو من برات ناهار آماده میکنم دیگه فرداش برام ناهار مورد علاقهم پلو با ماهی درست کرد و ظهری با ناهار رفتم خونشون و تاشب اونجا موندم. خوب بود دیگه حداقل این دو روز سر مامان بابا رو نخوردم با کجا بریم با کی بریم. دیشب مامان جون و مامان و سمیه رفتن دیدن بچه دختر عمه مامان که تازه دنیا اومده من چون خسته بودم نرفتم اما محمدپارسا باهاشون رفت او...
19 مرداد 1398

مرداد 98

سلام دوستان از ماجراهای مرداد ماه مهمونی دخترونه دیروز خونه عمو حسن هست به دعوت کیمیا بعد از اینکه ساعت 11 و نیم صبح بیدار شدم سریع یه صبحونه ای خوردم و رفتم خونه عمو حسن تا شب حتی مامان و بابا که ساعت 7 و نیم اومدن دنبالم شاکی شدم که چرا اومدین من میخوام با کیمیا برم مهمونی . مهمونی هم خونه همسایشون بود به مناسبت ازدواج حضرت علی و فاطمه که هرسال برگزار میشه و ننه جون و عمه ها هم میرن دیگه مامان راضی شد که امسال منم برم کلی هم چیزای جورواجور از بیسکوییت تا توپ و گیر و شونه مو و حتی توپ برای پارسا جمه کردم. وقتی هم که اومدم به مامان گفتم مامان میشه امشب موقع خواب بغلت کنم یا پتوی تو رو بگیرم دستم تا خواب بد نبینم. یا به مامان گفتم امروز مه...
12 مرداد 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد