مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 13 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

مهرساگلی

تولدانه

روز 5 شنبه ارمغان صبح اومد خونه و با اون خونه تنها موندم تا مامان و بابا پارسا رو ببرن چکاب سالانه، یه کوچولو قد و وزنش ازون چیزی که باید بیشتر میشد کمتر بود.  بعدش مامان یه عالمه شکلات و دراژه و خورده ریز خریده بود که با هم کیک درست کنیم و تزئینش کنیم. عصر هم کیک درست کردیم و لینبار مامان ته قالب رو به سفارش دوستش کره مالی کرده بود این شد که کیک درست از قالب در نیومد و از وسط نصف شد واسه همین مجبور شدیم که کیک بخریم یه کیک کوچولو با طرح بابا اسفنجی. برای شام هم مامان آش دوغ درست کرد حدود ساعت 7 رفتیم خونه مامان جون کادو هم براش ماشین آتشنشانی گرفته بودیم تا دایی اینا اومدن دیدیم ای داد و بیداد که دایی اینا هم کادو ماشین آتشنشانی گرف...
14 دی 1398

در آستانه 2 سالگی

افعالی منفی در زبان پارسا از چسبوندن ن به اول فعل ساخته میشه مثلا میگه نبریم ، مامان دون نبریم یعنی خونه مامان جون نریم. مامان: مهرسا رو دوست داری؟  پارسا: آره دوست دارم، موش بکشم. ماشین آتش نشانی تو تی وی دیده میگه بخریم، مامان گفت برای تولدت میخریم. حالا دیروز به مامان میگه آتش نانی بخریم، مهرسا ابوتوس بخریم. زرنگه هم ماشین آتش نشانی میخواد هم اوتوبوس جدیدا به زشته میگه زشتکی، و کاملا درخواست میکنه حتی تو خونه که مامان سرهکاره میگه زشتکی میخوام.   مامان میگه چشمات ببند بخواب: اونم دو تا دستاش محکم میذاره رو چشماش که خوابش ببره. مدل نقاشی پارسایی: مهرسا بکشم ، مامان میگه بکش اونم سریع یه گردی میکشه. بلافاصله ب...
8 دی 1398

اولین ترس پارسایی

هفته پیش که بارون میومد و پارسا تو اتاق پیش بابا نشسته بود صدای چیک چیک بارون تو لوله کولر باعث ترس پارسا شده بود طوری که یکدفعه ای بلند شد و گفت من ترسیدم بابد برم پیش مامان . ازون شب دیگه از اون اتاق میترسه و تکرار هم میکنه پارسا ترسید بالونه پارسا ترسید . دیگه تا دیشب که مامان بغلش کرد و بردش تو اتاق و دوباره با اتاق آشتیش داد. علاقه مندی جدید پارسا به ماشین معدن کهنه هست و هر شب کامیونش رو تو خونه میچرخونه و میگه معدن کهنه میخلیم. تا دیشب که میگفت مامان کهنه میخلیم😇 امروز اولین جربه تدریس من در این سال بود درس جشن میلاد . مامان هم دیشب برام دو تا کیک درست کرد که تو مدرسه جشن تولد حضرت محمد بگیریم. و یک کلیپ هم برام درست کرد. هفت...
24 آذر 1398

اولین دستمزد

از وقتی که تو تلویزیون شیر عالیس تبلیغ میکرد من تمام شیرهای عالیسی که خریدیم رو قوطیش نگه داشتم اندازه تو کیسه زباله بزرگ شده بود حدود 150 تا اول قول دادم جشن 14 آبان که برگزار کردیم بعدش بابا جون بده برام ماشینایی که پلاستیک کهنه جمع میکنن. خلاصه دیروز دیگه همه رو داده بود 5000 . منم شب پول رو برداشته بودم و به مامان گفتم بریم با این پول برات کفش بخریم. مامان هم بعد قربون صدقه گفت عزیزم با این پول نمیشه حالا بریم مغازه لوازم تحریری هرچی دوست داری با این قیمت بخر. منم که دفتر مشقم داشت تموم میشد یه دفتر انتخاب کردم که اونم 8 و 800 بود مامان یه 5 تومن دیگه گذاشت روش و اون دفتر رو برداشتیم. این شد اولین دستمزد من حالا قرار شده باز قوطی ها رو ج...
12 آذر 1398

این روزهای محمدپارسا و من

این روزها محمدپارسا جمله های کوچیک میسازه دیروز توی دستشویی به عکسی که مامان از زمان از پوشک گرفتن من رو دیوار چسبونده به دختره میگه این ننه هست و به اون پسره میگه اون پسرشه بعد هم گفت اون پارسا ست پسرشه . بعد هم گفت قطاره کلمه قطار یادآوره ننه هست براش چون همیشه ننه ازش میپرسه بریم مشهد با قطار. این روزها خیلی قشنگ میره تو آغوش مامان و کلی خودش رو برای مامان لوس میکنه. روز جمعه اولین ناهار صحرایی رو در زمستان امسال شروع کردیم پارسال این موقع اون هنوز کوچیک بود و نمیتونست راه بره اما امسال کلی برای خودش بدو بدو کرد بعد هم آتیش روشن کردیم اونم میگفت داغه جیزه روز 5 شنبه هم کلی سراغ بابا جون رو گرفت و کلا منتظر بود که به قول خودش آغا ...
10 آذر 1398

وانت یا آهن پاره

از دست علاقه پسر جان به ماشین. هفته پیش یک وانت از کوچه مامان جون اینا رد میشد بابا جون به پارسا گفت ماشین معدن کهنه هست و آهن پاره میفروشه. دیروز پارسا تو خونه ماشین وانتی رو که بابا براش خریده بود پیدا کرده و بهش میگه آهن پاره حالا از ما اصرار که این وانته و از اون انکار که نه آهن پاره هست   
25 آبان 1398

آبان 98

خوب تو تعطیلات یه روز برم یه روز نرم مدرسه آبان ماه حسابی تفریح کردم. البته تفریحات سالم. دو شبی که فرداش شهادت بود با محمدپارسا از اول شروع زنجیرزنی تا آخرش پیاده رفتیم حتی برای مراسم دمام زنی هم موندیم. دیگه میخواستیم پارسا اشباع بشه از حسین بالا تا سال دیگه انشالله محرم.  روز سه شنبه هم به اتفاق مامان جون دایی سعید و البته ارمغان رفتیم بندرعباس برای تسلیت به دایی مامان. من و ارمغان بیشتر ذوق دریا و آب بازی داشتیم ظهر قبل رفتن خونه دایی سلیمان رفتیم دریا تو پارک ساحلی بوستانو و حسابی بازی کردیم و صدف و سنگ جمع کردیم پارسا هم حسابی بازی کرد. بعد برای ناهار دیگه رفتیم خونه دایی یه خورده از اینکه زنا گریه میکردن ناراحت شدم و چون روحیه...
13 آبان 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد