مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

مهرساگلی

باغ وحش - باغ اهل

از جریان اون جوجه هایی که دوستشون داشتم که خبر دارین و از بین اونا چتری رو بیشتر دوست داشتم وقتی مامان جون اونا رو فروخت به من گفتن که بردیم باغ وحش پیش دوستاش و هر وقت دلت براش تنگ شد میریم اونجا تا ببینیش. منم از وسط هفته برنامه ریختم که جمعه بریم باغ وحش و چون حالا چتری هم اهلی هست من گفتم باغ اهل. دیگه جمعه بالاخره رفتیم توی راه کنار یک زمین کشاورزی برای ناهار موندیم وبعد هم به سمت باغ وحش. تا رسیدیم تو قسمت باغ پرندگان من دنبال چتری میگشتم. سری قبل که رفته بودیم یسری مرغ و حروس های ترئینی بودن اما این سری ازشون خبری نبود. مامان و مامان جون هم حواسشون به من بود که من فقط دنبال چتری هستم. دیگه رفتیم قسمت حیوونای دیگه و حدا رو شکر اونجا...
9 بهمن 1395

دندان شیری

حدودا دو هفته ای میشه که به خاطر خشکی لبام مرتب داشتم با لبم ور میرفتم روز جمعه داشتم تبلت نگاه میکردم که یهو با گریه و جیغ اومدم طرف مامان و دندون جلوم رو گذاشتم تو دستاش. دیگه کلا ماجرایی بود و من حسابی ترسیده بودم هم از خونریزی جای دندون و هم از اینکه دیگه دندون ندارم و به مامان میگفتم دیگه من نمیتونم غذا بخورم . و می خواستم همون موقع حتما مسواک بزنم و هرچی مامان میگفت الان نزن داره جاش خون میاد من قبول نمیکردم دیگه بساطمون اونروز گریه بود تا ظهر که با مامان جون اینا و دایی رفتیم صحرا و یه ورده از سرم افتاد این جریان. دیروز هم رفتیم دندان پزشک که گفت دندونا مشکلی نداره ولی بهتره یه عکس هم بگیرم ببینم عفونت نداشته باشه. مامان هم از بس ترسی...
3 بهمن 1395

یلدانامه 95

امسال توی مهد مراسم یلدا داشتیم البته از اول هفته من حالم زیاد مساعد نبود و یه روز که مهد بودم حالت تهوع داشتم و اومدم خونه اما برای روز یلدا رفتم . شب قبلش مامان برام حلوای انار به شکل انار درست کرد و روز 3شنبه با مامان رفتم مهد . مامان که رفت مامان جون پیشم موند. سفره یلدا انداخته بودن و کلی عکس گرفتیم و شعر خوندیم و هدیه هم بهمون دادن که یک طرح از آدم برفی بود.  برای شب هم با مامان کیک کدو حلوایی درست کردیم و نصفش رو بردیم خونه ننه جون و نصفش هم خونه مامان جون. اونجا هم دایی و ارمغان اومده بودن و یه سفره پهن کردیم که دسر انار و کیک کدو از ما بود. دایی اینا هم که از مشهد اومده بودن برام خونه عروسکی آورده بودن که دایی بهش میگه کاناد...
3 دی 1395

اردو پارک شهر

این هفته فقط شنبه رفتم مهد . مثل اینکه حالت تهوع داشتم توی کلاس و پرستار یه خورده دعوام کرده بود. راحیل هم خیلی شیطونی میکنه برای همین یکشنبه صبحی همش میگفتم حالم بده تهوع دارم بعد هم که حاضر شدم دقیقا جلو دی مهد بالا آوردم باباجون هم منو نبرد و رفتم خونه مامان جون. دیگه نرفتم مهد تا سه شنبه شب که برای مامان پیام اومد که بچه ها رو فردا میخوایم ببریم اردو پارک منم خیلی خوشحال شدم و گفتم منم میرم. البته باز صبح گفتم من نمیرم حالم خوب نیست اما بعد حاضر شدم و رفتم تا رسیدیم در مهد دیدم مینی بوس اومده و بچه ها دارن سوار میشن منم خوشحال و فوری از مامان خداحافظی کردم و سوار شدم و خیلی هم خوش گذشت. از ماجراهای امروزا اینه که کار مامان جور شده و ا...
24 آذر 1395

تولد ارمغان

یکشنبه شب که فرداش تعطیل بود قرار داشتیم بریم خونه عموحسن. منم عصر خوابیدم تا شب سرحال باشم . بعدازظهر اول رفتیم تا برای ارمغان کادو تولد بخریم. ازون اسباب بازی های شهرسازی مثل ما خودم براش خریدیم که دوست داشت. خودم هم یه پازل آهنربایی خانه آرایی گرفتم. دیگه برای کیمیا هم که رفته بود کلاس اول و چیزی بهش نداده بودیم یه کادو گرفتیم. کادو ارمغان و کیمیا با کادوی پرنسسی ولی برای خودم کادوش باب اسفنجی بود. خونه عموحسن خوب بود اونم ذوق بلدرچیناشو داشت و تا رسیدیم رفتیم سراغ اونا و بعد هم کارتن شقاقل نگاه کردیم و دیگه رفتیم تو اتاقش و انوم برام از کتاباش قصه خوند . از کادوشم خیلی خوشش اومد. دیگه اینقدر بهم خوش گذشته بود که از فرداش عمش میگفتم بریم ...
17 آذر 1395

9595

امروز تاریخ 9595 هست که مصادف شده با ماهگرد 55 من. اما از اتفاقات این هفته: 4شنبه اولین اردو رو از طرف مهد رفتم من فکر میکردم که حتما اردو باید رفتن به صحرا باشه برای همین خیلی ذوق داشتم که برم شب قبل بابا برام رضایت نامه نوشت با 2تومن پول برای سرویس. البته اردو بردنمون امامزاده با اوتوبوس هم رفتیم . وقتی برگشتیم مامان گفت رفتین اردو؟ منم جواب دادم نه رفتیم امامزاده. این هفته یکشنبه تعطیل بود و اربعین بود منم با مامان رفتم حسینیه بعدم رفتم دسته زنجیرزنی رو دیدم به امید اینکه عکس تتهالله رو روی موتوربرق ببینم. امان از دست این خاطرات باباجون که برای من خیلی اهمیت پیدا کرده مثلا دراز میکشم میگم من فوت کردم مثل تته الله. اعداد مقدس برای...
5 آذر 1395

بدون عنوان

دیروز هر چی مامان گفت بیا بریم مهد میگفتم نه من امروز مریضم آخه دلم می خواست خونه بمونم شبکه پویا برنامه قلقلی ها ببینم. دیشب مامان جون میگه ایشاالله فردا بری مهد کودک منم سریع جواب دادم ایشاالله فردا مریض میشم عمه مامان از کربلا اومده بودن منم رفتم مامان گفت اونجا مراسمه . حالا رفتم میگم پس بلندگوش کو. آخه فکر میکردم قراره روضه بخونن.  ...
25 آبان 1395

مهرسای شجاع

یه دو هفته ای میشه که نیومدم توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده: پنجشنبه دو هفته پیش مامان آش درست کرد و با مامانجون اینا، دایی و ارمغان رفتیم باغ ملی. با ارمغان رفتیم تو زمین بازی و هر دومون بالاخره از پس ترسمون از قلعه بادی بر اومدیم و حسابی با هم بازی کردیم دیگه آخراش کلی حرکات آکروباتیک هم داشتیم انجام میدادیم و خیلی بهمون خوش گذشت منم که هم رفت و هم برگشت با ماشین دایی اومدم و با ارمغان تو ماشین کلی شیطنت کردیم. از اون هفته به بعد ارمغان بدجور سرما خورده و حالا ده روزی میشه که ندیدمش اما از اون شب دیگه تا چند شبی همش بهونه پارک میگرفتم و میرفتم قلعه بادی البته اگه بچه ها بودن خوش میگذشت و باهاشون بازی میکردم اما تو وسطای هفته که بچه ها...
17 آبان 1395

اين روزها

همچنان به مهدكودك علاقه اي نشون نميدم شنبه كه رفتم سر صبحگاه بود و بچه ها نرمش ميكردن منم كنار مامان وايسادم و نرمش كردم بعد هم از مامان قول گرفتم كه پايين وايسه تا من برم كلاس و گويا بازم در كلاس گريه كردم چون روز 4شنبه نرفته بودم نميدونستم كه اون روز روز غذاي سالمه و با خودم هيچي نبرده بودم تازه عصرم جلسه مامانا بود كه باز مامان خبر نداشت اون روز آش درست كردن كه عصر به مامانا داده بودن كه البته نصيب ما نشد. از جمعه چون مامان ارمغان رفته بود شيراز ارمغان خونه مامان جون بود و شبم باهم رفتيم پارك و كلي بهمون خوش گذشت كه ديشب در آستانه غش كردن بودم كه رسيديم خونه و يكراست رفتم تو تخت. فرداشم مامان جون با ارمغان اومدن مهد دنبالم و منم ارمغان...
4 آبان 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد