عشق خونه
امسال تابستون بعد از کلی اصرارهای مامان و گفتن اینکه دخترعموهات و مهلا و ارمغان مسافرت رفتن ، من راضی به رفتن به سفر شدم با این حال تا دم آخرهم باز میگفتم نریم شیراز . دیگه با مامان جون و سجاد مامان و بابا راه افتادیم حدود ساعت 10 شب رسیدیم باز من می خواستم همون موقع برم کتاب بخرم رفتیم هم برای خرید اما تعطیل بود وو من با گریه راضی شدم که فرداش برم کتاب بخرم شب حدود ساعت 4 صبح خوابیدم و صبح هم 11 بیدار شدم صبح بعد خرید کتاب های کاردستی و یه پازل مکعبی رفتیم حافظیه حسابی اب بازی کردم و عکس گرفتم بعد برگشتیم خونه که استراحت کنیم اما مگه من میذارم کسی چشم رو هم بذاره. حدود ساعت 7 بعدازظهر رفتیم مامان جون و سجاد رو که رفته بودن دکتر برد...
نویسنده :
مهرسا
15:16