مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

مهرساگلی

عشق خونه

امسال تابستون بعد از کلی اصرارهای مامان و گفتن اینکه دخترعموهات و مهلا و ارمغان مسافرت رفتن ، من راضی به رفتن به سفر شدم با این حال تا دم آخرهم باز میگفتم نریم شیراز . دیگه با مامان جون و سجاد مامان و بابا راه افتادیم حدود ساعت 10 شب رسیدیم باز من می خواستم همون موقع برم کتاب بخرم رفتیم هم برای خرید اما تعطیل بود  وو من با گریه راضی شدم که فرداش برم کتاب بخرم شب حدود ساعت 4 صبح خوابیدم و صبح هم 11 بیدار شدم صبح بعد خرید کتاب های کاردستی و یه پازل مکعبی رفتیم حافظیه حسابی اب بازی کردم و عکس گرفتم بعد برگشتیم خونه که استراحت کنیم اما مگه من میذارم کسی چشم رو هم بذاره. حدود ساعت 7 بعدازظهر رفتیم مامان جون و سجاد رو که رفته بودن دکتر برد...
13 مرداد 1395

یک اتفاق جالب

امروز که داشتم شبکه پویا نگاه میکردم مجری برنامه خانم خامنه داشت با بچه ها صحبت میکرد گفت عاطفه شما اسم یک میوه بگو. بعد یهو با مکس گفت مهرسا حالا شما بگو. منم گیج و منگ نگاش میکردم یه خورده هم ترسیده بودم کلا عکس العملم خیلی بامزه بود تو جلسه دوم کلاس مجسمه سازی یه ادم برفی ساختم خانم معلم به مامان گفت که زود خسته میشم و میرم دنبال کار دیگه و به مامان گفت که منو تو خونه مجبور کنه که بشینم و خمیر بازی کنم اما کو گوش شنوا و کلا من بیشتر از نیم ساعت به یه کار مشغول نمیشم دیروز با مامان دو تا کلاه درست کردیم یکی شکل خروس و یکی مرغ خیلی بامزه شده و دوسشون دارم دیگه اینکه تقریبا با انظباط شدم و قبل از خواب یا بیرون رفتن اتاقم رو مرتب میک...
5 مرداد 1395

تیل تیلی

چند وقتی است که تیله هام شدن عروسکم و حتی شبا میگیرم تو دستم و میخوابم چند شب پیش که داشتم بازی میکردم یهو حالت استفراغ بهم دست داد وقتی رفتم دستشویی به مامانم گفتم تیله رو خوردم مامان هم ترسیده بود و احتمال میداد حالت استفراغ بدلیل قورت دادن تیله باشه تمام خونه رو هم گشتن و تیله نارنجی پیدا نبود منم با گریه میگفتم تو شکممه بیرونش بیار تو همین حین افتادم و مامان هم روغن زد منم که عمرا روغن بخورم حاضر شدن یه قورت گنده روغن زیتون بخورم تا بالاخره تیله زیر مبل پیداش شد منم کوتاه نمی اومدم و میگفتم تیله از شکمم اومد بیرون دیگه کلی بخیر گذشت    سه شنبه اولین کلاس مجسمه سازی بود و من یه مورچه ساختم دیگه اینکه اینروزا خودن نقاشی میکشم...
31 تير 1395

این روزها....

امسال تو ماه رمضون یه روزه رفتیم شیراز چون مامان کار داشت. من با قول خرید کتاب کاردستی و برچسبای می می نی راضی به رفتن شدم دیگه تو ماشین همش بهونه خونه رو گرفتم شب که رسیدیم اول رفتیم کتابا رو خریدیم . کتابارو بغل کردم گفتم حالا بریم خونه. دیگه با کلی قصه و قول و وعده راضی شدم بریم مهمانسرا اونجا البته خوب بود ولی من تا نصفه شب همه کتابا رو کار کردم همه رنگ امیزی ها و برچسبا و ... دیگه بزور خوابیدم اما خوابم نمیبرد نصفه شب بیدار شدم گریه که من دلم برای خونه خودم تنگ شده دیگه تو بغل مامان خوابیدم. قرار بود صبح من و بابا بمونیم و مامان بره کاراش رو انجام بده برگرده که من صبح زود بیدار شدم  و با بابا و مامان رفتیم تا ظهر کارامون شد بعد هم ...
21 تير 1395

مهرسای قصه گو

این شبای ماه رمضون خصوصا هفته پیش و این هفته شبا افطاری دعوت بودیم افطاری خونه مامان جون با ارمغان و خونه ننه با بهار کیمیار و مهلا مشغول بازی بودم و به زور حاضر به برگشتن به خونه بودم. اینقدر جوجه بازی میکنم که دیگه اصلا هوس پارک رفتن هم نمیکنم و تا میایم بیرون میگم بریم خونه مامان جون پیش جوج یا بلدر (به جوجم میگم جوج و به بلدرچینا میگم بلدر). تازه بلدرچینم تخم گذاشت منم آوردم گفتم برام کباب کنید بخورم حالا انگار چقدر بود دیگه مامان با تخم مرغ باهم کباب کرد و خوردم. دوره اول کلاس نقاشی هم تموم شد و دوره بعدش بعد از ماه رمضون هست و احتمالا برم شاید کلاسای دیگه هم برم مثل خمیر بازی یا انگلیسی.  اینقدر رنگ آمیزی رو دوست دارم که ...
1 تير 1395

رمضان ۹۵

نماز و روزه هاتون قبول امسال منم روزه کله گنجشکی گرفتم البته در خواب اخه ساعت خوابم بهم ریخته دیگه با بابا و مامان سحری میخورم بعدهم که میخوابم ظهر با اذان ظهری بیدار مشمو دیگه صبحانه که میخورم انگار افطارمه و دیگه ظهرم نه خودم میخوابم و نه میذارم کسی بخوابه    دیگه اینکه کلاس نقاشیم تو ماه رمضون افتاده شبا بعد از افطار و کلی هم رنگامیزی کردنم پیشرفت کرده و با شوق و ذوق کتابای رنگامیزی رو رنگ میکنم
22 خرداد 1395

وابستگي شديد

از موقعي كه مامان فقط يه شب منو تنها گذاشت رفت براي كارش شيراز بهش خيلي وابسته شدم حتي شبا هم بهش ميچسبم و گاهي ازش ميخوام كه دستام رو بگيره تا خوابم ببره و اين مامان رو خيلي نگران كرده حتي چند شب ژيش كه تولد مهلا رفته بوديم خونه عمه من حاضر نبودم برم ژيش بچه ها تو اتاق بازي كنم و مرتب ميومدم چك ميكردم ببينم مامان هست يا نه ديشب هم كه رفته بودم پارك حاضر نبودم برم سوار وسايل بازي بشم اونم مني كه هميشه ديوونه پارك بودم يه بار كه مامان باهام اومد بالاي سرسره و من اومدم پايين تا رسيدم پايين گريه كه مامان كو مامان كجا رفت ديگه فقط با مامان بازي كردم و در صورتي سوار وسايل ميشدم كه مامان كنارم وايساده باشه خدا كنه اين گذرا باشه آخه ذهن مامان رو...
16 خرداد 1395

اواخر اردیبهشت 95

اواخر هفته پیش بازم رفتیم عروسی. عروسی دختر عمه مامان بود. شب اول که حنا بندون بود من و مامان و مامان جون و ارمغان رفتیم. مراسم با لباس محلی و با دستمال بازی بود منم دو تا دستمال گرفتم و یه خورده با ارمغان رقصیدم. آخر مراسم که صدای آهنگ رو یه دفعه زیاد کردن ارمغان ترسید و گریه کرد مامان جون فکر کرد جیش داره اومد بغلش کنه ببره دستشویی که تو راهش خیلی همه چی ریخته بودن و یهو مامان با مامان جون افتادن یه بچه هم همون جا خوابیده بود مامان بلند شد بره ببینه چی شد منم پشتش رفتم و منم افتادم رو بچه. خلاصه اوضاعی بود برای همین زود برگشتیم تو ماشین هم با ارمغان کلی خندیدیم و مرتب میگفتیم افتادیم رو سر بچه مردم می خندیدیم. فرداش هم مراسم تو سالن بود...
1 خرداد 1395

مهرسا و جوجه ها

از بس تو خونه ادای خروس در آوردم و نمایش مرغ و خروس و روباه اجرا کردم، بالاخره مامان جون برام سه تا جوجه شامل یک جوجه خروس و دو تا جوجه مرغ و یک جفت بلدرچین خرید حالا از اون روز تا الان هر روز مراسم بغل کردن تک تک جوجه ها سپس ناز کردن بال و بعد ناز کردن سر و در نهایت رها کردن آنها را دارم . فعلا یه مدتیه که با اونا مشغولم و نیاز به رفتن هر شب به پارک کمتر شده است. تو این هفته یه عروسی هم داشتیم و من به ذوق بودن مهلا و از طرفی خوردن نوشابه رفتم و زیاد هم شیطنت نکردم .  تو هفته ای که گذشت من به کلاس نقاشی رفتم که نزدیک خونه مامان جونه و یه جلسه ارمغان هم اومد و اولین جلسه مشترک رو باهم گذروندیم که نسبتا خوب بود. امروزهم جلسه سومش هست.&...
18 ارديبهشت 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد