مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

مهرساگلی

این روزها

این روزها مرتب در حال بالا رفتن از سر و کول مامانم هستم و دلم می خواد بوسش کنم و به قول خودم میگم یه بوس خوب. حالا یه بوس خوب از لپت حالا اونور حالا سرت و همینطور ادامه داره یا دستای مامانو نگاه میکنم میگم نگاه اینجات خال در آورده بعد تمام دستای مامانو چک میکنم ببینم دیگه کجا خال داره بعد خالای خودمو هم نشون میدم کلا در حال الگو برداری از مامان هستم مثلا دیروز مامان کمرش از خستگی در میکرد منم که از سرو کولش بالا میرفتم گفت مهرسا نکن کمرم درد میکنه حالا دیشب که با اسباب بازی هام بازی میکردم همش بهشون میگفتم وای اینجوری نکن کمرم درد میکنه (ای مامان قربونت بره که الان دلش برات تنگ شده) کلا بعداز ظهرها نمیذارم کسی بخوابه و همش در حال پر...
11 ارديبهشت 1395

تولدم مبارک

امسال خیلی برا یتولدم هیجان داشتم تقریبا از یه هفته قبلش کیکم رو سفارش دادم دوست داشتم طرحش پاتریک باشه اما هیچ جا این طرح رو نداشتن آخرش به باب اسفنجی راضی شدم کلاه رو هم با همون طرح گرفتم و از چند روز قبلش تو خونه بساط تولد برپا بود مثلا روز جمعه یه کیک بستنی گرفتم و تا ظهر تو خونه با عروسکام تولد گرفتم و شمع فوت کردم. امسال جشن رو رو فضای سبز فلکه گرفتیم و فامیلای درجه یک اومده بودن شام دادیم که ساندویچ بود بعد یه کیک کوچیک برای بچه ها و برا ی بزرگترا شیرینی بود با چایی . گیفت بچه ها هم پفک بود و رول شکلاتی لواشک و اب نبات چوبی کلا خیلی خوش گذشت از قبل به مامان بابا گفته بودم برام اسکوتر بخرین یه شب که خونه ننه جون بودم بهم گفتن مهر...
7 ارديبهشت 1395

هفته ای که گذشت

تو این هفته برای هر روزش یه برنامه داشتم: شنبه که بابایی رفت شیراز و ما هم خونه مامان جون بودیم بعد از ظهر مامان بالاخره برنامه کوتاهی موی منو اجرا کرد و برای چهارمین بار رفتم آرایشگاه . البته آرایشگره خیلی موهام رو کوتاه نکرد و بیشتر مرتبش کرد. شب کا بابا اومد هم رفتیم پیش کیمیا عمه فاطمه و شوهرش هم اومده بودن چند تا ترقه و فشفشه هم با خودشون آورده بودن تا برای کیمیا که نتونست بیاد عروسی روشن کنن و تا حدودی از دلش در بیارن. راستی بابا هم از شیراز برام یه روباه آورد و حالا مجموعه دم طلام کامل شده .  جالبه که برای همه اعضای خانواده هم نقش تهیه کردم بابا آقا روباهه هست خودم دم طلا . مامان حنا. مامان جون شنگول و باباجون هم ابریه. جال...
23 فروردين 1395

تولد مامان جون و عروسی عمه فاطمه

امسال توی عید یه ناهار با دایی اینا و ارمغان رفتیم صحرا برای ما دو تا که خیلی وقت بود همو ندیده بودیم بخاطر مریضی خیلی خوب بود و حسابی باهم بازی کردیم توی عیدی یه ادت پیدا کرده بودم که اصلا دوست نداشتم خونه بمونم تا بابا میومد اصلا اجازه ناهار خوردن بهش نمیدادم و فقط می خواستم بریم بیرون و شبا تا ساعت 2 توی خیابونا در خال گشت زنی بودیم یه شب که ساعت 1 رفتیم پارک اونجا از مهمونای نوروزی یه دختره بود که خیلی باهم بازی کردیم و حالا فکر میکردم که اون همیشه تو پارکه برای همین مرتب بهونه پارک رو میگرفتم حتی برای اینکه تو خونه نمونم حاضر بودم برم دکتر یا با مامان برم آرایشگاه یه روز صبح که بیدار شدم به مامان گفتم بریم پیاده روی مامانم بیچاره ...
14 فروردين 1395

عیدانه 95

امسال از بس ذوق سفره هفت سین داشتم مامان از یه روز قبل برام سفره انداخت اونم روی زمین تا من کاملا مسلط باشم و هر اتیشی دلم خواست بسوزونم دیگه اخر شبی دست کردم ماهی بیچاره رو از تنگ در اوردم و ماچش کردم  خونه مامان جونم با شمع سفره کلی تولد بازی کردم  متاسفاته عید امسال با مریضی شروع شد از قبل عید که ارمغان مریض شد از روز عید هم مامان طوری که موقع سال تحویل هم در خواب گذشت و فرداش که دیگه مامان اینقدر حالش بد بود که بستری شد تو بیمارستان و منم خونه مامان جون بودم حالا وقتی مامان اومده بود من بهش چسبیده بودم و به مامان جون میگفتم مروتلخ بسوزون مامان خوب بشه یا برویز بخور تا خوب شی امسال قصد سفر به عسلویه داشتیم که این مریضی لعن...
4 فروردين 1395

خریدهای پایانی سال برای مهرسا خانوم

از آنجایی که امسال توی عید عروسی عمه فاطمه هست و تموم دخترای فامیل هم عروس گرفتن و فقط من موندم مامان تصمیم گرفت که برای منم حالا اگه لباس عروس نشد لااقل یه لباس دخترونه ناز بخره  یه روز رفتیم فروشگاه های گراش و من تنها کاری که نمیکردم اجازه دادن به مامان و بابا برای دیدن لباسا بود آخرش هم توی یه مغازه که لباسای نازی داشت یه بلوز قرمز بزرگ برای بچه های 12 ساله انتخاب کردم و بزور پرو کردم برام عین مانتو بود و اصرار که من اینو میخوام دیگه مامان بابا با هزار دوز و کلک منو از تو مغازه در آوردن و لباسه هم یه جایی زیر بقیه لباسا گم و گور کردن که دیگه چشمام بهش نیوفته که بهونشو بگیرم یه روزم رفتیم پاساژ برلیان و عوض دیدن لباسا من همش بهو...
27 اسفند 1394

هفته پرمشغله

این هفته اخرین کلاسای قرانم بصورت فشرده برگذار میشه تا قبل از عید دیگه تموم بشه و قرار هست که مدرکش رو هم بهمون بدن خانم مربی ازم خیلی راضیه و میگه با وجودی که سر کلاس خیلی سرگرم بازی و ور رفتن با تابلو و نقاشی های رو دیوار هستم اما سریع ایات رو میگیرم و خیلی خوب هم میخونم ننه هم راستی از کربلا برگشت سوغاتی هم برام آورده بود اما بیشتر از همه بادکنک هواپیمایی رو دوست داشتم و عروسک خروسه .  یکی از موضوعات این روزها ترس و یا خجالت من از مردا هست مخصوصا عمو حمید که به هیچ وجه حاضر نیستم باهاش رو برو بشم بیچاره اونم حسابی حرص میخوره و ناراحته که چرا من ازش میترسم هفته پیش جشن نظام مهندسی بود ومن و مامان و بابا رفتیم توی سالن صدای مو...
18 اسفند 1394

مهمونی خونگی

یکشنبه صبح که از خواب بیدار شدم ارمغان خونمون بود اخه مامانش رفته بود شیراز و شب رو ارمغان خونه مامان جون مونده بود صبح هم اومده بود خونه ما. خلاصه تا ظهر کلی باهم بازی کردیم و سر هر وسیله ای تو سر و کله همدیگه زدیم دیگه اخراش رفتیم تو بالکن و با گیره هی لباس سرگرم بودیم تا دایی اومد و ارمغان رو برد هر دو تامون کلی گریه کردیم بعدازظهری که مامان رفت دانشگاه منم رفتم خونه ننه کیمیا اونجا بود اخه ننه با عموحسن اینا رفتن کربلا و کیمیا و محمدجواد خونه ننه هستن بعد هم بهونه گرفتم که کیمیا بیاد خونه ما. اونم اومد اولش باهم بازی کدریم و شام خوردیم ساعت نه و نیم مطابق قرار قبلی باید تبلت نگاه کنم منم به بابا میگفتم کیمیا بره خونه ننه تا عمه براش کت...
4 اسفند 1394

دوستان صحرایی

خدا رو شکر امسال بارندگی خوبی داشتیم و صحرا هم سبز شده الان تقریبا چند ماهی میشه که برنامه ثابت جمعه هامون رفتن به صحراست طوری که دیگه اصلا بهونه پارک رو نمی گیرم و حتی روزای یک شنبه که مامان میره دانشگاه و همیشه من با بابا میرفتم پارک رو هم حذف کردم و هفته پیش گفتم من پارک نمیرم و بریم صحرا دیروز توی صحرا یه خانواده دیگه نزدیک ما بودن که 3 تا دختر باهاشون بود و اونا داشتن بازی میکردن منم که بیلچه و اسپری آبم رو با خودم برده بودم اول یه خورده با اونا سرگرم شدم تا دیدم بچه ها اومدن رو تپه و دارن خاک بازی میکنن بابا جون هم داشت همون اطراف بابونه جمع میکرد به بابا جون میگفتم بریم رو کوه (یعنی تپه) تا مامان اومد که منو ببره پیش گله گوسفندا ا...
1 اسفند 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد