مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

مهرساگلی

مهرسا میره مهدکودکش لبخند قشنگی رو لب کوچیکش

علی رغم علاقه خیلی زیادی که به مهد داشتم نمیدونم چی شد که احوالاتم تغییر کرد و دیگه تو مهد گریه میکنم و با اشتیاق نمیرم. شاید به خاطر تعطیلات طولانی هفته پیش بود که منو از حال و هوای مهد دور کرد. یا به خاطر اینه که شبا دیگه با خیال راحت و با فراغ بال تا دیروقت نمیتونم با ارمغان بازی کنم و برای زود خوابیدن با برگردم خونه که البته این معمولا با گریه هردومون هست. توی مهدم یه پسره هست اسمش ابوالفضله نو.... هست اون که گریه میکنه و مامانشو میخواد منم گریه میکنم. فعلا دارم کجدار مریض میرم و امروزم که نرفتم ببینیم چی میشه البته مامان نمیخواد مثل پارسال بشه و حتما هرطوری هست ادامه میده مخصوصا اینکه مربیم گفته مهرسا خیلی خوی شعرها و حروف رو میشناسه...
28 مهر 1395

مهرانه

خدا رو شكر دارم با شوق و ذوق رفتن به مهد كودك رو ادامه ميدم و دوستايي هم دارم مثل سوگند و راحيل. البته فكر كنم كه تنها دختراي كلاس ما باشيم. هر از گاهي هم از بازي ها و شيطنتامون يه چيزايي ميگم به مامان. مثلا ميگم نماينده شدم البته درست بودنش هنوز تاييد نشده. ديروز دفتر گزارشات معلم رو آوردم خونه و چون عكس باب اسفنجي روش بود دلم ميخواست توش نقاشي بكشم اما مامان اجازه نميداد منم به مامان گفتم روش بنويسيم دفتر نقاشي كه از اين طريق بتونم توش نقاشي بكشم. (عجب كلكي هستم) يا كتابام رو آوردم خونه ميگم دادن تو خونه انجام بدم حالا امروز كه مامان پرسيده ميگه داديم كه جلدش كنين. شنبه گذشته كلاس قرانم تموم شد و ازمون امتحان گرفتن من كه انتظار داشتم مث...
14 مهر 1395

مهرسا به مهد کودک میرود

بالاخره روز شنبه رسید و من رفتم مهد. شب قبلش با کلی کلنجار ساعت 10 خوابیدم و صبح ساعت 7 با یه ندا از جانب مامان بلند شدم صبحونه خوردم و لباس پوشیدم . روپوشم آماده نبود برای همین لباس گل گلی به قول خودم پوشیدم از شانسم از همون روز آلرژی منم شروع شده بود و مرتب آبریزش داشتم .بابایی اومد دنبالمون و با مامان رفتیم مهد قرار بود که جشن باشه و برای بچه ها صندلی گذاشته بودن منم جلو مامان نشستم و خیلی توجهی به برنامه ای که اجرا میشد نداشتم. لباس فرمم رو که دادن به مامان گفتم بریم بپوشم و با کمال تعجب لباس رو پوشیدم حتی مقنعه هم سر کردم بعد بچه های هر کلاس با مربیشون که بهشون که جوجه میداد راهی کلاس شدن . اسمم مربیم خانم سجادی هست و کلاسمون هم طبقه دو...
5 مهر 1395

جدايي از مامان

هفته پيش مامان شنبه و يكشنبه رو قرار بود يه دوره آموزشي بره شيراز از صبح جمعه مامان كم كم بهم گفت اما من ميگفتم نرو باشه برو دانشگاه اينجا نرو دانشگاه شيراز. عصر كه سها اومده بود و باهم بازي ميكرديم من خوشحال بودم و به مامان گفتم باشه تو برو ولي زود بيا برام موش هم بيار اما شب قبل رفتن كه خونه مامان جون بوديم اصلا از مامان جدا نميشدم باهاش تا ترمينال اومدم و آنچنان گريه هاي جانكاهيي ميكردم و جملات قصاري  ميگفتم كه دل سنگم آب ميشد اما بالاخره مامان رفت و من اون شب بعد از دوبار پارك رفتن و كلي تبلت نگاه كردن ساعت 3 خوابيدم و كلا اون دو روز همش رفتم كنارك پارك نمايشگاه بازي هاي فكري و كلا بد عادت شدم و قضيه پارك رفتن كه از سرم افتاده بود د...
28 شهريور 1395

مهرسا و کارخونه

چند قتی میشه که به کارهای خونه علاقه پیدا کردم مثلا به ذوق ظرف شستن غذا هام رو میخورم بعد ظرفهارو برمیدارم میرم تو حیاط و یکی یکی اونا رو میشورم میارم اتاق چند روز پیش دیدم مامان تو تشت آب ریخته و یکی از لباسا رو تو بالکن میشوره منم گفتم می خوام لباس بشورم مامان هم گفت لباسات رو بیار و خودت بشور منم کل لباسام رو برداشتم آوردم تو بالکن و شستن و آویزون کردم حالا هر روز همین بساط رو دارم و می خوام لباسام رو بشورم دیگه دیروز که مامان خیلی لباس شسته بود و دیگه جایی برای لباسای من نبود تو اتاقم برام بند رخت بست و من لباسام رو از کشو در آوردم و با گیره آویزون کردم. اما از نماز خوندن که تقریبا از ماه رمضون تا اذان میگن میرم سجاده میارم و نماز ...
15 شهريور 1395

جملات قصار

مکالمه مهرسا و ارمغان درحالی که در عقب ماشین بابایی نشستن  ارمغان:خیلی ممنون که به من اجازه دادی تا با ماشین شما بیام مهرسا:اره اینجوری بشتر خوش میگذره ارمغان: مهرسا تو غیر از من دیگه دوست داری مهرسا:اره سها کیمیا و بهر دوست منن ارمغان: ولی تو دوست منی   مکالمه مهرسا با عمو محمد: چرا هرجامن میزم تو هم هستی داری تعقیبمون میکنی
5 شهريور 1395

یک روز شاد

دیروز یعنی آخرین روز مرداد ماه چه اتفاقاتی افتاد: بابا چون قرار بود بره ماموریت ساعت رو کوک کرده بود برای 6 منم با صدای ساعت بیدار شدم و رفتم تو اتاق بازی و به بابا میگفتم بیا بشینیم تا هوا روشن بشه بعد کولر رو خاموش کنید و از این صحبتا دیگه مامان با کلی بهونه و قصه منو ساعت 7 خواب کرد آخه شب قبل ساعت 2 خوابیده بودم دیگه خوابیدم تا 11 بعد بیداری هم بابا جون اومد دنبالم و رفتیم خونه باباجون  از خونه پازل هامو برداشتم و میگفتم ارمغان بیاد تا بازی کنیم جالب این بود که تا رسیدیم ارمغانم با مامانش که از استخر برمیگشتن اومدن که از مغازه باباجون خرید کنن و دیگه ارمغان پیشم موند و قرار بود ظهر دایی بیاد دنبالش و دیگه بازی هامون شروع شد نا...
1 شهريور 1395

بدون عنوان

تو هفته اي كه گذشت شب تولد امام رضا با دايي اينا و مامان جون رفتيم مراسم حسينيه و بعدم با ارمغان رفتيم پارك و حسابي اسب بازي كردم كه خيلي بهم خوش گذشت حالا هرشب اصرار مي كنم كه بريم پارك گراش ارمغان هم با خودمون ببريم تازه سفارش ميدم كه فلان اسباب بازي رو هم از پارك شيراز برداريم ببريم پارك گراش بذاريم تو اين هفته استقلالم در غذا خوردن و دستشويي رفتن بيشتر شده تا حدودي هم با قيچي ميتونم برشها رو منظم انجام بدم براي دستشويي رفتن خونه مامان جون از اسكوترم به عنوان سرويس استفاده ميكنم چند شب پيش  كه با مامان بوديم هردو باهم افتاديم پاي من درد گرفت اما انگار پاي مامان له شد و كلي گريه كرد منم بغلش كردم و همش با گريه ميگفتم مامان گريه ...
30 مرداد 1395

این روزهای مردادی

5شنبه گذشته آخرین جلسه کلاس مجسمه سازی بود و من تونستم مدرکشو بگیرم اگرچه اولش خودم خیلی اصرار با رفتن به این کلاس رو داشتم ولی بعدش زیاد خوشم نمی اومد چون اجازه خلاقیت نمیدادن و فقط نتیجه کار براشون اهمیت داشت با این حال یه سری مجسمه ساختم که تزئین کننده قفسه هام شده بعد از کلاس هم رفتم خونه دایی و با ارمغان حسابی بازی کردم برعکس کلاس مجسمه سازی کلاس قران رو دوست دارم چون میتونم شیطونی کنم مربیم هم خیلی ازم راضیه.  امروز جمعه جشنواره بادبادک بازی بود منم با بابا و مامان رفتم بد نبود برای اولین بار البته چندان نتونستیم هوا کنیم و منم خود بادبادک رو گرفته بودم عوض اینکه بندش رو بگیرم شب هم بابا رفت شیراز برای ماموریت و امشب با ماما...
23 مرداد 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد