مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

مهرساگلی

این روزهای من

به صحبت کردن با تلفن علاقه پیدا کردم گوشی رو برمیدارم شماره میگیرم و حرف میزنم سلا خوبین سلامتیت شام خوردی ماست خوردی خدافظ خدافظ دقیقا مثل مامان که موقع خداحافظی دو بار خدافظ میگه دیگه هر آشغالی ببینم برمیدارم و تو سطل میندازم شیراز هم که رفته بودیم وسایل صاحب خونه رو برمیداشتم تو سطل مینداختم میگفتم آشغاله از مامان میخوام بیشتر برام قران بخونه الان سوره تین رو شروع کردم خونه کیمیا رفتیم عروسک پلنگ صورتیش رو گرفته بودم همش میگفتم پلنگ صورتی " بلو بلوگ آهنگش هم میزدم به ننه که از مشهد برگشته میگم ننه سفر بخیر تازه پوشکام رو برمیدارم و خودمو پوشک میکنم مثلا تا 6 تا از بلوکهای رنگی رو روهم میذارم. پازل ها رو هر کردم سر ج...
15 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر

برای اولین بار من و بابا و مامان رفتیم سفر سری های قبل همیشه مامان جون یا ننه جون باهامون میومدن اما این سری تنها رفتیم با ماشین خودمون رفتیم شیراز اولش تو راه خوب بود زیاد اذیت نکردم یه دو ساعتی خوابیدم بعد تو راه که به نهر کوچیک رسیدیم بیدار شدم یه کم آب بازی کردم دیگه تا رسیدیم شیراز مامان رو مجبور کردم مثل ظبط ماشین برام آواز بخونه مثل بیا بریم کوه یا فاطمه دختر نبی و ... ساعت 9 شب رسیدیم شیراز رفتیم یه خونه که یکی از دوستای بابام بهمون کلید داده بود اول یه خورده کنجکاوی کردم اینور و اونور رو سرک کشیدم بعد سوپ و ماستی که مامان برام آماده کرده بود رو خوردم چون مامان سرش درد میکرد نرفتیم بیرون . اما اوج ماجرا از وقتی بود که خواستیم بخوابیم...
15 مرداد 1393

آغاز 28 ماهگی + پایان رمضان 93

با ورودم به 28 ماهگی جمله بندی هام داره تقریبا درست میشه مثلا میگم لا لا کردم . کتاب می خونم و... بعضی وقتا از جمله هایی استفاده میکنم عجیب مثل چیکار کنم خدا؟ وای دندونم درد گرفته دوباره و ... وقتی بابایی میاد همه چی رو گزارش میدم مثلا میگم آبمیوه خوردی (یعنی خوردم) حموم رفتی بستنی خوردی و... یه ماشین باری جدید خریدم بعد میگم بابایی برام ماشین خریده رنگ هارو یاد گرفتم آبی زرد قرمز و سبز صورتی و نارنجی و هرچیزی رو که میبینم رنگش روهم میگم مثلا سبزه ، سبز قشنگه دوباره گاز میگیرم به عنوان یه وسیله دفاعی اینبار و اینکار رو بیشتر برای مقاومت در برابر دستشویی رفتن انجام میدم البته نه همیشه ولی بیچاره مامان که بازوها شونه سینه و شکمش...
6 مرداد 1393

این روزهای ما در 27 ماهگی

سلام امروز میخوام از لالایی های مورد علاقم بگم بعضی هاشون من در آوردی از مامانه از وقتی خیلی کوچیک بودم مامان منو به لالایی عادت داده طوری که انگار مارش خوابه بعضی وقتها که تو تختم خیلی اذیت میکنم مامان تا برام میخونه میفهمم که وقت خوابه و چشمام رو میبندم و می خوابم ولی باید این خوندن اینقدر ادامه داشته باشه که من کاملا گیچ بشم اگه وسطش قطع بشه اعتراض میکنم مامان باز ادامه میده از طرفی باید فقط از یک نوع خاص باشه اصلی ترین لالایی ها : بالش ابری یا به قول خودم شب تو آسمونه و اگه چیز دیگه ای باشه قبول نمیکنم البته بعد از یه مدت برام تکراری میشه و جواب نمیده که مامان از لالایی های خودش میخونه در این موارد باید آهنگ جدید باشه که توجه من جلب ب...
1 مرداد 1393

بدون عنوان

از تختم که می اومدم پایین پامو گذاشتم رو پای بابایی و بلافاصله میگم " پام رفت روی بابایی" موس رو برداشتم روی زمین میکشم میگم " اتو میکنه" شعر بارون میاد نم نم پشت خونه عمم ، عمم عروسی داره به جای تاج خروسی میگم "تخم عروسی"  مامانی شب احیائ داشت دعا میخوند و با من بازی نمیکرد منم رفتم تو اتاق و گریه میکرد و میگفتم " مامانی چرا پیشم نمیای" کلا با قران و دعا خوندن مامان جور نیستم وقتی میبینم داره میخونه میرم از دستش میگیرم و میبندم بعد کتاب خودم رو بهش میدم تا برام بخونه دیدم مامان داره سبزی میخوره منم یه بوته گنده سبزی که بیشترش خرفه بود برداشتم چپوندم تو دهنم توی حموم لباسارو میند...
29 تير 1393

بستنی چوبی - بانک ملت

جدیدا خیلی بد غذا شدم و مامان باید دنبالم راه بیفته تا من یه لقمه غذا بخورم احتمالا به خاطر عوض شدن ساعت غذا خوردن در ماه رمضان باشه اما یه علت دیگش  عشق من به بستنیه تا میرسم خونه مامان جون میگم بریم مغازه ، بریم بابا جون حالا کاریم ندارم که چه ساعتی باشه و تا میرسم تو مغازه میگم بستنی چوبی و هیچ بستنی دیگه ای هم قبول نمیکنم با این وضعیت حتما روزی یکی میخورم تازه اگه تو خونه هم بستنی داشته باشیم اونجا هم میخوام میرم جلوی یخچال و ول کن هم نیستم واسه همین بابام دیگه بستنی نمیخره موضوع مورد علاقه من علاوه بر بستنی بانک ملته نمیدونم چه علاقه ای به بانک ملت و کارتش دارم با وجودی که کلکسیونی از کارت هدیه بانکهای مختلف دارم بازم سیر نمیشم ...
27 تير 1393

2y+ 2m

ماه رمضان ساعت خوابم شده صبح ها تا11 . عصر 5 تا 8 و شب ها ساعت 3 می خوابم. راستی کلمات جدیدمن درخت پرتقال. ابریشنگ.  دروخ. داروخ. دوخان و داروخان به ترتیب مراحل گفتن کلمه داروخانه  وقتی که شبا از خونه مامان جون برمیگردیم تو راه تمام تابلوهای مغازه ها رو از مامانم میپرسم و شب بعد که رسیدیم همه رو میگم مثل تا به تاکسی تلفنی میرسیم میگم ماشین. با رسیدن به بیرون بر میگم "پلو میپزه" به مدرسه و همین کلمه داروخان یا عینک نگاه قبلا گفتم که من جیشم رو تو حموم میکنم و بعد از اون کلی آب بازی میکنم جدیدا لباس هم میشورم و لباسام رو که مامان در آورده میندازم تو تشت و چنگ میزنم دیروز که مامان رفته بود تا لباسای خیسم رو رو بن...
21 تير 1393

حوالی 26 ماهگی

حرف زدنم خیلی بهتر شده با این حال هنوز جملات امری رو به صورت اول شخص بکار میبرم : کتاب بخونم . جی جی برات درست کنم و ... کلمات جدید آخچال به جای آشغال. مرتم به جای مردم. انار بجای ناهار به شدت از هرچیز داغ بدم میاد توی حموم اگه آب داغ تا حتی ولرم باشه اجازه شستن نمیدم . غذا هم اگه یه کوچولو داغ باشه نمیخورم میگم " داغه داغه". راستی مامان بعد از دوسال تازه یه خورده دل و جرات پیدا کرده که تنهایی منو حموم ببره از بس من تو حموم بد عنقم وقتی میریم پارک وقع بیرون اومدن ادای مامانی رو در میارم که برای راضی کردن من میگه: شب بخوابیم صبح بیدار شیم صبحونه بخوریم . بشور بشو بکنیم ظهر ناها بخوریم دوباره لالا کنیم عصر بیدارشیم عصرونه بخ...
8 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد