مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

مهرساگلی

بیا بخوابیم

قبلا گفته بودم که من برای خواب یه سری عادتهای خاص دارم یعنی اول باید تو هال بخوابم در حالی که مامان برام لالایی خاص خودم یعنی بالش ابری میخونه و بعد که کامل گیج شدم به اتاق خواب منتقل بشم. عادت جدیدم اینه که حتما باید یه طرفم مامان بخوابه و لالایی هم نباید قطع بشه و طرف دیگم بابایی طوری که وقتی میخوام بخوابم بابایی رو هرجا که باشه دعوت میکنم که بیاد بخوابه حتی اگه کار داشته باشه و میگم " بیا بخوابیم" ...
25 فروردين 1393

بریم تولد، تولد بابا

سلام دوستان از وقتی تو عید رفتم تولد ابوالفضل حالا هر وقت مامان می خواد لباسم رو عوض کنه میگم " عوض کنیم بریم ددر ، بریم تولد" از قضا دیروز تولد بابایی بود و تا مامان گفت مهرسا بیا لباسات رو عوض کنیم. من گفتم بریم تولد! این شد که یاد مامان افتاد که امروز تولد باباست و بهم گفت بریم تولد بابا که سریع هم من گرفتم و تا بابا اومد من از سر و کولش بالا می رفتم و میگفتم بریم تولد ، تولد بابا ناگفته نماید که مامان تاریخ تولد بابا رو یادشه و شب فبل براش دسر ژله طالبی که دوست داره درست کرده بود.
18 فروردين 1393

عیدانه

سال جدید مبارک باشه به خاطر فضولی های بیش از حد بنده ناچار مامان سفره هفت سین رو روی اپن پهن کرد چون من از تمام میزها بالا میرم همه رو جمع کردن. روز عید اول رفتیم دیدن بی بی (مادر بزرگ مامانم) ولی نمیدونم چرا من از اونجا خوشم نمیاد و اصلا توی اتاق نیومدم و فقط توی حیاط گریه میکردم و اجازه نمیدادم مامان یا بابا جون برن تو اتاق بنابراین زود برگشتیم و رفتیم خونه ننه. وقتی از در خونه ننه جون میومدیم بیرون براشون پلو نذری میووردن منم بلند بلند گفتم پلو پلو بیچاره آقاهه رفت یکی هم برای من آورد بنابراین ناهار روز اولم آماده شد. روز دوم صبح خونه بودیم و عصر رفتیم خونه دایی مامان و اونجا توپ عیدی گرفتم. روز سوم صبح زود بیدار شدم و تونستیم چن...
15 فروردين 1393

آخرین روزهای اسفند 92

آخرین وقایع اسفند رو فهرستی میگم: برای خرید با بابا و مامان رفتم بازار تا برام یه پارچه بگیرن اما من دست بابا رو ول کردم و گم شدم مامان و بابا حسابی ترسیدن. مامان که رفته بود آرایشگاه منم بهونش رو گرفتم ولی مامان جون که منو آورد اونجا به محض ورود با خانمی مواجه شدم که خوابیده بود تا موهاش رو بشورن من فکر کردم که اونجا مطب دکتره و حسابی گریه کردم و برگشتم خونه بابایی هم ناچار منو برد پارک و کلی بهم خوش گذشت. هنوز از صدای جارو برقی میترسم بنابراین خونه تکونی هم بیشترش افتاد گردن بابایی و منو مامان رو گذاشت خونه مامان جون تا بتونه خونه رو جارو کنه ولی در قسمت گرد گیری من پایه بودم و تا بابایی از نردبون میرفت بالا منم دنبالش راه میافتادم. ...
15 فروردين 1393

اسفندانه 4

چند روز پیش بابایی که از سرکار برگشت دمپاییم رو پوشیدم که برم حیاط ولی نمیدونم چی شد که رفتم راهپیمایی کیلومتری این شد که هردو پام طاول زد حالا این اول ماجرا بود تا شب که موقع عوض کردن تازه پاهام رو دیدم و آنچنان گریه زاری راه انداختم که نگو مرتب پاهام  رو دست میزنم و گریه میکنم مامان میگه چیزی نیست خوب میشه ولی من تا میخوام بهانه گیری کنم دست میزنم به پاهام و با گریه شدید میگم خوب میشه خوب میشه . اینقدر این گریه ها گاهی شدید میشه که مامان مجبور میشه جوراب پام کنه. پروسه از پوشک گیرون هم چندان موفق نیست یعنی من با استقبال زیاد میرم تو دستشویی و ساعتها اونجا بازی میکنم ولی جیش نمیکنم یعنی نمیدونم باید جیش کنم فکر میکنم اونجا محل بازی و...
27 اسفند 1392

اسفندانه 3

از بس با باباجون میرم مغازه و دم دستش وول میخورم معامله کردن رو یاد گرفتم با اصطلاحاتش. میرم سر کیف مامان و پولاش رو برمیدارم یکی یکی میدم دست بقیه و میگم دستت درد نکنه و بعد با لحجه بابایی میگم سرت درد نکنه(با کسره روی س) .  برنامه خوابم تقریبا تنظیم شده و دیگه بعد از ظهرا حدود 3.5 تا 4 و شب ها 12-12.5 با پیشنهاد خودم میرم توی رختخواب و بعد از سفارش لالایی درخواستی میخوابم. اما مشکل دیگه نخوابیدن توی تخت خودم هست و حتما باید توی دل مامان بخوابم. حتی بعد از سفارش دادن تشک جدید اول شب توی اون میخوابم ولی نصفه شب مامان با یه مهرسا توی دلش مواجه میشه که گاهی لگدش هم میزنه!! راستش جدیدا  به مامان وابسته شدم و هرجا باشم اونو صدا میز...
21 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام اینروزا مرتب با کارای جدیدم همرو شگفت زده میکنم دیروز به محض ورود به خونه رفتم سراغ عروسکام که بابایی همرو مرتب کنار هم نشونده بعد یکی یکی بهشون سلام کردم " سلام خرسی سلام خرگوشی سلام قور قوری و ..."  بستنی خیلی دوست دارم خصوصا از وقتی جمله کتابم رو حفظ شدم " حالا که من دونستم چقدر تو خوب و پاکی میرم برات میگیرم یه بستنی چوبی" طوری که هیچکی جرات خوندن این شعر یا حتی گفتن اسم چوب رو هم نداره و من ایراد بستنی میگیرم با شنیدن اون. وقتی هم بستنی یا ماست هم که دوست دارم میخورم با لذت میگم مثلا "بستنی دوست داری" یعنی بستنی دوست دارم فاعل فعلهارو عوضی میگم مثلا میخوام رو میگم میخواد یا کتاب رو برام بخون میگم بخونم . کتابام رو که پاره ...
19 اسفند 1392

اسفندانه

دیروز صبح موقع صبحانه  مامان با اولین لقمه ای که تو دهنم گذاشت بسم الله که گفت منم ادامه دادم و سوره کوثر رو تا آخرش خوندم مامانی حیرون مونده بود چون سوره توحید رو قبلا باهام کار میکرد هیچوقت خودم تنهایی نمیخونم ولی این سوره رو با اینکه خیلی وقت نیست که برام خونده کامل خوندم. اتفاق جالب دیگه موقع صبحانه این بود که برای اولین بار به مامانم کمک کردم و ظرفارو از سفره جمع کردم بردم تو آشپزخونه دادم به بابایی  برای ناهار با مامنی اینا رفتیم بیرون من فقط در رفت و آمد بین ماشینا بودم تو ماشی خودمون میگفتم باباجون مامان جون تا میذاشتنم تو ماشین اونا گریه میکرد مامان بابا از کارای جدیدم اینه که تو اتاق بزرگه مامان جون اینا بدو بدو میکن...
17 اسفند 1392

سفرنامه دوم- قشم

روز 5شنبه ساعت 11 بابایی زنگ زد که میریم قشم؟ مامان هم زنگ زد مامان جون که میای قشم و بهمین ترتیب سریع همه چیز جمع شد و  ساعت 2 راه افتادیم حتی مامان غذای منو هم برداشت که تو ماشین بهم بده دایی سجاد هم در آخرین دقایق به جمع ما پیوست من تا دایی رو میدیدم میگفتم سجاد اومد توی ماشین بعد از کلی اینور اونور کردن خوابم برد یه ساعتی خوابیده بودم که مامان جون بیدارم کرد که مهرسا پاشو دریا دریا . منم از ماشین با کلی اصرار بیرون اومدم باد میزد و سرد بود شال و کلاه کردم و تو بغل بابایی خیلی حال کردم آخرش میخواستم بپرم تو دریا که جلوم رو گرفتن و به زور بردنم تو ماشین. اول رفتیم درگهان و شب رو اونجا تو یه سوئیت موندیم رفتیم . برای خرید که رفت...
11 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد