مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

روزهای بارانی

هفته پیش بعد از چند سال خشکسالی یه بارون خوبی اومد بابا هم قبل بارندگی برای پیشگیری از سیل رفت ماموریت و من و مامان رفتیم خونه مامان جون. وقتی ازم میپرسیدن بابا کجاست؟ میگفتم رفته لامرد جلوی پل بگیره تا سیل نیاد تا شب خوب بود اما موقع خواب دلم هوای بابایی رو کرده بود و فکر میکردم لامرد یه جای نزدیکیه به مامان میگفتم بریم لامرد بریم پیش بابا . اما چون عصر نخوابیده بودم دیگه اینقدر خسته بودم که تا مامان گفت بخواب فردا که چشمات باز کنی بابا میاد ، خوابم برد البته تا عصرش بابا نیومد اما وقتی شنیدم که بابایی برام دایناسور بنفش خریده خوشحال شدم. شبم که بابایی اومد کلی استفاده کردم از موقعیت هم خانه سبز رفتم هم خونه ننه جون هم پارک و در آخر...
23 آبان 1394

پستی ها و بلندیهای تکامل مهرسایی

از تعطیلات هفته پیش مامان استفاده کرد برای آموزش نهایی دستشویی و استفاده از لگن و این پروسه با گذشت زمان های طولانی در دستشویی و گفتن داستان از شجاعت مهرسا و دوستی مهرسا با دوستان خیالی مایسا و فرنگیس که دستشویی رفتن بلد نبودن و دیگه داستان گم شدن سنجاقک و پروانه و کمک کردن زنبور و درنهایت برداشت لگن از روی قصری و گذاشتن اون در زیر قصری به سلامتی انجام شد. تا الان که ادامه داشته و مامان هم بهم جایزه میده و انشالله که ادامه هم پیدا کنه. اما داستان مهدکودک که تقریبا با استقبال من همراه بود و هر روز هم ازش به خوبی یاد میکنم تا یکشنبه هفته پیش انجام میشد روز 2شنبه برای اولین بار با شوق صبح زود بیدار شدم صبحانه خوردم و مامان هم بهم گفت مامان م...
11 آبان 1394

محرم 94

امسال هم مثل سال پیش با شروع ماه محرم شبها با مامان و باباجون میرم هیات برای زنجیرزنی. یه زنجیر کوچیک هم بابا جون برام گرفته که با خودم میبرم. دیروز هم مراسم شیرخوارگان حسینی بود اگرچه من دیگه بزرگ شدم اما چون از چند شب پیش تبلیغ و پوستراشو تو سطح شهر و تلویزیون میدیدم و میگفتم که چیه مامان هم با مامان جون منو بردن . امسال یه بلوز مشکی هم مامان جون برای منو و ارمغان گرفته که دیروز پوشیدمش. اونجا هم فقط دنبال بچه ها بودم و به مامان میگفتم من برم با بچه ها بازی کنم و مامان هم اجازه میداد. نکته ای که هست و باعث نگرانی مامان میشه اینه که من دقیقا نمیدونم که بعضی بچه ها دارن منو اذیت میکنن مثلا دیروز یه پسره داشت منو میزد ولی من فکر میکردم که دار...
25 مهر 1394

مهرسا به مهد میرود. تولد بهار

من خیلی علاقه به بازی دارم تصورم از مهد هم جایی برای بازیه از چهارشنبه هفته پیش رفتم مهد کودک ریحانه نبی که نزدیک خونه مامان جونه روز اول مامان و مامان جون پیشم موندن و من حسابی شیطونی کردم و فقط هم دنبال بچه های شیطون بودم چون مهدش دوبلکس بود و پله زیاد داشت مامان ترسید و تصمیم نداشت که دیگه منو ببره اما شنبه که با مامان جون برمیگشتم خونشون ساعت یازده اینقدر گریه کردم که میخوام برم مهد دیگه اون موقع رفتم فرداشم دیگه که ساعت ده با مامان رفتم و مدیرش گفت که مامان بره و من بهونه ای هم نگرفتم مامان هم دو ساعت دیگه اومدو منو رسما یه ماهه ثبت نام کرد البته امروز چون دیر از خواب ببدار شدم فعلا نرفتم و بهونه مهد هم نگرفتم.   دیشب هم تولد ب...
20 مهر 1394

نردبان و سه پایه

چند وقتی هست که بصورت حرفه ای از صندلیم به عنوان نردبون استفاده میکنم و دیگه تا چیزی بخوام که در دسترسم نیست میرم صندلیم رو میارم میذارم زیر پام و اون چیز رو برمیدارم یا کلید برق رو روشن خاموش میکنم مثلا بابا تبلتش رو میذاره رو سر کمد منم ظهر که بابا خواب بود رفتم صندلی رو گذاشتم رفتم روش ولی باز دستم نمیرسی برای همین رفتم بابا رو صدا زدم که من دستم نمیرسه. (آخه عزیزم بابا اونجا گذاشته که دستت نرسه) دیشب بابا جون داشت نماز میخوند منم مهر گذاشتم کنارش و هر کاری بابا جون میکرد منم انجام میدادم خیلی دقیق اما چون بابا جون سرما خورده بود اگه عطسه میکرد یا فین فین منم همون کارو میکردم و به زور عطسه میزدم مهلا بیچاره تازه یه خورده راه افتاده...
13 مهر 1394

خندوانه

خندوانه رو خوب نگاه میکنم مخصوصا شعرهای دسته جمعیش رو حفظم و اجرا میکنم برنامه ای که سجاد افشاریان رو داشت میگم ابادان بنزینته ابادان بنزینته ایدو ایدو بنزینته بابا هم برام عروسک جناب خان خریده که تقریبا همقد خودمه و گاهی بهش غذا میدم و یا از بابا میخوام که اداشو برام در بیاره       دیگه اینکه بالاخره شیرخور شدم میرم مغازه باباجون و قوطی های شیر کوچیک نیدار رو برمیدارم و رو سرمدیگه سوار میکنم شیر ساده و شیر کاکایو تو این بازی هم بالاخره شیر خوردم تا دیروز شیر ساده میخوردم اما دیروز دیدم سها داره شیر کاکایو میخوره برای منم اورد منم شیر کاکایو یه خورده خوردم   با مامان جون رفتم یه کودکستان قرانی تا رفتیم تو منم ...
8 مهر 1394

سبزی

تو مسیری که میریم خونه باباجون یه سمبوسه فروشی هست که اسمش پونه است مغازه کناری هم یه کبابی به اسم ریحون هست که معاملات ملکی هم هست به نام کاشانه که همیشه اسماشون رو از مامان میپرسم. امروز موقع صبحونه مامان سبد سبزی ها رو اورده بود و یکی یکی اسم سبزی هارو برام میگفت یهو گفت این ریحونه اینم پونه منم یه تره گرفتم دستم گفتم اینم کاشانه هست.: داشتم کشک میخوردم یهو به مامان گفتم کشک میشه چی مامان گفت بذار از عمو ایحاق بپرسیم حالا امروز داشتم میرفتم دستشویی یهو به مامان میگم جیش میشه چی و بلافاصله خودم جواب دادم بذار از عمو اسحاق بپرسیم خونه مامان جون کلی حوله انداختم رو سر اسبم بعد میگم اسبه حول و لا شده       &nbs...
28 شهريور 1394

خداحافظ شیشه شیر

چند وقتی بود که خیلی وابسته به شیشه شیر شده بودم مثلا قبلنا صبح که بیدار میشدم موقع صبحونه شیر از لیوان میخوردم ولی بعد کلا گذاشتم کنار و شیشه می خواستم مخصوصا قبل از خواب گاهی بیشتر از یک و نیم لیتر هم در روز میشد. مامان یهویی بسرش زد که منو از شیشه بگیره مخصوصا این روزایی که تعطیله این شد که تلخک گرفت و برای ظهر سرشیشه رو تلخ کرد منم گذاشتم دهنفتم این چی شده مامان گفت خراب شده دیگه باید از لیوان بخوری و یه لیوان شیر نی دار هم برام اورد ولی من از همون شیشه تلخ خوردم و باز شیر خواستم مامان اینبار چند قطره هم تو شیشه ریخت که دیگه من اصلا لب نزدم و فقط با اب خوابیدم حالا یه هفته هست که من موقع خواب اب می خورم البته قبلش به مامان میگم برام شبر ...
25 شهريور 1394

لباس شستن

دیروز داشتم تو خونه ادای لباس شستن رو در میاوردم مامانم  گفت بیا بریم باهم لباس بشوریم رفتیم تو حموم و مامان دو تا تشت بهم داد و لباسام که می خواست خودش بشوره منم با ذوق زیاد شروع به شستن لباسا کردم البته وسطش حباب بازی و آب بازی هم بود و خلاصه کلی سرگرم شدم با اینکار. عروسک پلنگ صورتی رو برمیدارم میگم این جناب خانه (صورتش تقریبا شبیه، مخصوصا دماغش و چشاش ) و اداش رو درمیارم. همینطور عروسک پو و خرسیم که بزرگه رو برمیدارم و میگم اینا بزرگ و کوچولو هستن( برنامه بزرگ و کوچیک شبکه پویا) و صداشون رو شبیه خودشون در میارم.  این روزه کارتونای بزرگ و کوچیک و نقاش کوچولو و ماستی رو بیشتر از بقیه تو شبکه پویا دوست دارم و میبینم لیست ...
18 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد