مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

بهمن ماه

دوره تکمیلی کلاس قران هم تموم شد و من تونستم مدرک حفط سوره های توحید کوثر فیل قریش ناس حمد و عصر رو بگیرم اسم میوه ها و سبزی ها اسامی امان و دعای فرج رو هم حفظ شدم خانم مربی هم خیلی ازم راضی بودمیگفت خیلی خوب کلمات رو تلفذ میکنم فعلا معلوم نیست که دور سوم کلاسا تشکیل بشه یا نه از نمایشگاه بازی های فکری سرس کامل کار با قیچی رو گرفتم و همون شب کتاب اول رو ساختم حالا هم دو و سه رو تموم کردم یه مجموعه پازل هم گرفتم شب اول همش رو درست کردم اما سر پازل های ۱۲ و ۱۶تایی اینقدر خسته شده بودم که بعدش به مامان گفتم بریم بخوابیم کارتونای مورد علاقم خروس زیرک و روباه کلک و قطار قصه هاست و هرشب از تبلت میبینم حالا اینقدر خروس رو دوست دارم که مرتب در ح...
25 بهمن 1394

دختر مهربون

عکس جی می نی رو چسبوندیم که عصبانیه. به مامان میگم چی میگه. مامان گفت میگه می می نی منم شکلات میخوام همش رو خودت تنهایی نخور. منم همه شکلاتایی که جلو می می نی چسبوندیم برداشتم و جلو اون چسبوندم گفتم دیگه ناراحت نباش اینم شکلات. برچسب کارد رو هم از صفحه مربوط به اشپزخونه برداشتم چسبوندم تو صفحه تولد کنار کیک برای اینکه بتونن کیک رو تکه کنن خونه مامان جون رحل قران رو برداشتم گذاشتم جلوی خودم و قران رو از سوره هایی که حفظم کامل خوندم
17 بهمن 1394

پیشرفت های اخیر

این چند وقته  یه سری پیشرفت هایی داشتم ازجمله: توانایی در ساخت پازل های چهارتایی، مخصوصا وقتی که اولین بار اونا رو ساختم از بس ذوق داشتم ول نمیکردم و اوناع مختلفش رو کنار هم جور میکردم دیگه اینکه رنگ امیزی بهتر شده قبلا رنگارو درست تشخیص میدادم اما کامل رنگ نمیکردم فقط یه خط میکشیدم وسط اشکال اما حالا کامل رنگ میکنم البته از خط هم زیاد بیرون میزنه اما نسیپبت به قبل پیشرفت بزرگی محسوب میشه جالب هم اینجاست که هنوز با دو دست رنگ میکنم و دقیقا معلوم نیست راست دستم یا چپ دست. البته بابایی هم دو دسته  نکته جالب دیگه اینکه این توانایی ها رو نصفه شب پیدا میکنم یعنی کلا بعد از ظهر تا نصف شب سرحال تر و پر جنب و جوش ترم مثل مامانی. ا...
2 بهمن 1394

وقتی مهرسا لوس می شود

وقتی می خوام خودمو لوس کنم یا مثلا وقتی که چیزی می خوام و باهام مخالفت میشه میرم گوشه اتاق میشینم و میگم من ناراحتم. مامان بیا پیشم.  اگرم گریه کنم می گم من ناراحتم من اشک ریختم مامان بیا با دستمال اشکام رو پاک کن پریشب موقع خواب شیر می خواستم مامان هم میگفت این موقه وقت شیر خوردن نیست منم با قهر از تختم اومدم پایین و غر غر کنان گفتم من ناراحتم من می خوام شیر بخورم بترکم   این قدرم بامزه گفتم که مامان مرده بود از خنده و بالاخره با ناز کشیدن بسیار حاضر به برگشت به تختم شدم این روزا با سبز شدن صحرا ظهر که بابا میاد بهش میگم بریم صحرا و این شده تفریح بعد از ظهرام جدیدا خیلی ترسو شدم از صدای آهنگ سریال کیمیا یا هئد آشپ...
28 دی 1394

مسافرت زمستانی

این هفته مامان تهران یه جلسه مصاحبه داشت. تمام فکرشم این بود که چطوری برن که من بی تابی نکنم آخه جدیدا خیلی وابسته شدم بالاخره با ماشین خودمون رفتیم اول شیراز  البته با مامان جون باباجون و سجاد که من شنبه شیراز بمونم و اول صبح که من خوابم بابا و مامان با پرواز برن تهران تا شبم برگردن مثل روزایی که میرن سرکار. حالا بماند که بنده راضی به سوار شدن ماشین 206 نبودم و میگفتم من باید با پراید بیام. صبح جمعه هم که مامان وسایل رو جمع میکرد گفتم شیراز نریم و مامان با گفتن اینکه ارمغان اونجاست و میتونید باهم بازی کنید راضی شدم.  توی ماشین هم که دیگه جای من نبود و منم فقط می خواستم رو پای مامان بشینم. بین راه برای ناهار یه جای باصفا نگه داش...
23 دی 1394

بدون عنوان

کلاس قرانم تموم شد و من سوره توحید کوثر و فیل رو یاد گرفتم دعای فرج و اسم عربی بعضی از میوه ها رو هم یاد گرفتم. چون به کلاس و مربیش خیلی علاقه داشتم قرار شد که تو دور بعدی کلاسا هم شرکت کنم که از 4شنبه هفته بعد شروع میشه. خوندن اول سوره فیل " الم تلم کیف...." گفتن جملات جالب مثلا من عاشق بستنی هستم بازی های جدید " پر یا پوچ قبل از خواب" مخصوصا وقتی هر دو تاش پوچ باشه . برای اولین با که بابا این کارو انجام داد سریع فهمیدم که تیله هارو پشت سرش انداخته و اصلا گیج نشدم که کجا رفت و بعدش هم خودم دقیقا این کارو انجام دادم. دیگه اینکه قبل خواب تا بابا بیاد میرم زیر پتو با مامان تا بابا رو بترسونیم داستان شنگول و منگو...
16 دی 1394

گذر ایام

در هفته ای که گذشت بابا دوبار رفت سفر و من و مامان موندیم چون توی خونه خودمون راحت ترم شبا برای همین دیگه نرفتیم خونه باباجون و اگه هم میرفتیم برای خواب برمی گشتیم به همین دلیل تازگی به بابا چسبیدم و اجازه تکون خوردن بهش نمیدم حتی نمیذارم بره خونه ننه جون که این روزا حسابی سرما خورده شب یلدای امسال بابا رفته بود ماموریت مامان جون هم یهویی تصمیم گرفت که شب که دایی و ارمغان میان خونشون یه تولد برای ارمغان بگیره برای همین تا رسیدیم خونه بابا جون مامان یه کیک درست کرد یه کادو هم من برای ارمغان گرفتم که پازلهای هوش چین بود و عین مال خودم بود ارمغان که اومد براش جشن گرفتیم تا شمع هارو فوت میکرد من جیغ داد و شادی میکردم نوبت به باز کردن کادو رسی...
6 دی 1394

بیسکوییت

دیشب هوس بیسکوییت کرده بودم خلاصه یه بیسکوییت که مال یه ماه پیش بود برداشتم که بخورم حسابی سفت شده بودم اونا گذاشتم توسینی و رفتم که اب بخورم بابا هم فکر کرد نمیخوامش و خورد من برگشتم پرسیدم بیسکوییت چی شد بابا گفت مگه می خواستی خوردمش خلاصه دیگه گریه و زاری که من بیسکوییت می خوام بابا دهنش باز کنه بیاره بیرون . باهیچی هم راضی نمیشدم طوری که بابا می خواست نصف شبی بره برام بخره و بالاخره به یه پفک راضی شدم و طوری هم می خوردم انگار تا حالا نخورده بودم به مامان خیلی وابسته شدم امروز که مامان رفته بوده دانشگاه اصلا با مامان جون راه نیومدم اصلا دستشویی نمی رفتم و فقط میگغتم مامان گم شده برم کفش و کلاهم بپوشم برم دنبالش. برم بیارمش
23 آذر 1394

روزهای گذشته

سلام دوستان این روزا میرم کلاس قران و سوره توحید رو یاد گرفتم البته این سوره های کوچیک رو بلد بودم اما اینجا با بچه ها و شعر و بازی خیلی بهتره و دوست دارم که برم دیگه اینکه یه سرماخوردگی شدید داشتم مثل سری های قبل دارو خونگی اصلا نخوردم اما سر خوردن داروهای دکتر خیلی اذیت نکردم یه شبم ساعت ۱۲گریه که گوشم درد میکنه اینقدرم شدید بود که نصف شبی رفتیم دکتر  شبا خونه مامان جون حسابی با ارمغان بازی میکنم اینقدر ذوق بازی دارم که خونه ننه نمیرمتا برم خونه مامان جون. یه شبم که خونه ننه مراسم بود با بابا رفتم خونه عمو حسن وکلی با کیمیا و بهار بازی کردم این روزا که هوا سرد شده اینقدر لباس میپوشم و اصرار میکنم برای کلاه و شال و دستکش و ژاکت ک...
19 آذر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد