مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

مهرساگلی

29 ماهگی

سلام چند روز پیش موقع ناهار مامان بابا من رفتم تو اتاق بازی توی خونم که کارتن کامیون بزرگه هم تو اون بود مخفی شدم و هیچ سر و صدایی ندادم طوری که مامان فکر کرده بود من تو تختم خوابم تا موقعی که مامان اومد تو اتاق و یه چیزی گذاشت تو کمد یهو آروم گفتم مامان. مامانی کلی ترسیده بود بعدش که دالی کردم کلی خندید و قربون صدقم رفت. بعد با کمک مامانی یه بار دیگه همین نمایش رو با بابایی هم انجام دادیم.  دوباره از مهر مامان میره دانشگاه صبح ها مامان جون میاد خونه پیشم می مونه تا بیدار شم بعد باهاشون میرم خونه مامان جون تا ظهر که مامان برگرده. شنبه که دایی هم اومده بود صبح که بیدارشده بودم داشتم صبحانه پنیر می خوردم دایی ارمغان رو هم آورد پیش ما گ...
7 مهر 1393

خونه خدا - اولین عکس پرسنلی

یادتون هست که قبلا گفته بودم من خواسته هامو غیر مستقیم میگم مثلا اگه بخوام برم پارک شهر میگم بریم ساندویچی آلونک. چند شب پیش که بابا منو پارک کوچیکه خور برده بود خیلی شلوغ بود واسه همین منو برد پارک بزرگه تو راه اونجا یه میدون بود که کنارش یه مسجد با مناره خیلی بلند بود راستش من به همه مسجدا میگم خونه خدا اونجا هم که رسیدیم من گفتم خونه خدا . خلاصه اون شب خیلی خوش گذشت. چند شب گذشت تا شنبه شب که بابایی قرار بود چند روزی بره ماموریت و پیشمون نباشه برای همین شبش منو برد پارک کوچیکه خور اونجا هم کلی سرسره و تاب بازی کردم و حاضر هم نبودم جامو به بچه های دیگه بدم چون دیر شده بود بابایی گفت مهرسا بریم یه شب دیگه میایم منم گفتم بریم خونه خدا ...
31 شهريور 1393

دوستم

یه همسایه جدید اومدن واحد کناریمون که یه دختر کوچولو البته بزرگتر از من دارن به اسم سها که بعضی وقتا میاد پیشم باهم بازی میکنیم البته اون بیشتر با اسباب بازهام بازی میکنه و من هم کار خودم رو میکنم ولی وقتی میره من گریه میکنم چند روز پیش که مهمون هم داشتن با دختر فامیلشون تو حیاط بازی میکردن من هم که با بابا از بیرون میومدم پیششون تو حیاط نشستم براشون شعر خوندم بپر بپر کردیم برای ناهار که رفتن خونه من میگفتم بایین تو خونه ما بعد که رفتن و مامان درو بست من کلی گریه میکردم همش میگفتم دوستم میاد دوستم بیاد. طوری گریه میکردم که مامان تصمیم گرفت منو مهد ببره برای نیمه وقت اما مامان جون اینا راضی نیستن. کلا افعال رو منفی بکار میبرم مثلا بیاین بی...
27 شهريور 1393

روزهایی که گذشت

این چند وقته که نبودم یکسری اتفاقات افتاده اولش عقد عمه فاطمه و تدارکاتش و بعد سرماخوردگی من و مامانی. دقیقا شب بعله برون عمه من دستم رو با تیغ بریدم جریان اینطوری بود که چند وقتی بود به مامانم گیر داده بودم که شکل الاغ رو از پازل آهن رباییم در بیاره و همش میگفتم " الاغ در بیارم" تا اون شب که مامان با تیغ داشت در میاورد یه لحظه که مامان تیغ رو گذاشت من برداشتم و سر انگشتام برید و خیلی هم خون اومد کف آشپزخونه خونی شده بود از یه طرفم هم نمیذاشتم که چسب زخم بذارن و اونارو میکندم این شد که اون شب اصلا خوش اخلاق نبودم و تا رسیدیم خونه عمو من همش بهونه گیری میکردم تا میرفتم مردونه پیش بابا بهونه مامان رو میگرفتم و تا میومدم پیش مامان بهو...
22 شهريور 1393

بدون عنوان

جدیدا لباسام رو خودم انتخاب میکنم بعد اون جریان لباس گل و کفش پویا که قبلا تعریف کرده بودم یه روز که مامان میخواست لباسام رو عوض کنه شلوارم رو به زور در آوردم و میگفتم شلوار قلب می خوام با کلی کلنجار رفتن آخر مامان فهمید که منظور من ساپورتیه که روش عکسهای ریز ریز از قلبه. عادت دیگه اینکه تا چیز جدیدی رو تست میکنم مثلا گیره یا تل مو سریع میام جلوی آینه خودم رو نگاه میکنم یا مثلا دارم در حین غذا خوردن آواز میخونم یه نگاه هم تو اینه به خودم میندازم و ژستای مختلف میگیرم. خیلی هم بهونه گیر شدم مثلا امروز ظهری که میخواستم بخوابم هوس چوب شور کردم جالب اینکه دیگه مدتها میشه نمیخورم و گریه و داد و بیداد که مامان یادش اومد که بسته باز شده تو کیف...
31 مرداد 1393

آتلیه عکس دو سال و سه ماهگی

دیروز قرار بود که بریم آتلیه برای بار دوم اولین بار تو چهار ماهگی رفته بودم و حالا دقیقا بعد از دو سال می خواستم برم از صبح که مامان لباسام رو مرتب کرده بود من فقط می گفتم لباس گل بپوشم آخه روی لباس عکس چند تا گله و آخرش تا نپوشیدمشون راضی نشدم لباسا صورتی بود کفشای صورتیم رو هم پوشیدم گل سر صورتی هم گذاشتم و با اجازتون ظهری تو اونا خوابیدم برای همین چروک شد و تواتلیه دیگه نپوشیدم . توی آتلیه هم حسابی شیطونی کردم و یه جا بند نبودم خانمه هم خیلی باهام راه نمی اومد چند تا مداد بزرگ از یونولیت درست کرده بودن که من مرتب می گفتم نقاشی و اونارو برمیداشتم حالا ببینیم عکسا چه جور از آب در بیاد آخرش هم مدادارو میخواستم باخودم بیارم و اینقدر گریه کردم...
29 مرداد 1393

بی نظمی منظم

از زبان مامان: اوایل که عقد کرده بودیم بابات اجازه نمیداد که اتاقش رو ببینم حتی مادر برزگت هم میگفت ما جرات نمیکنیم تو اتاق به چیزی دست بزنیم یا جابجاش بکنیم تا اینکه یه سری شد و من رفتم تو اتاق دقیقا لحاف تشک در حالی که جمع شده بود همون وسط اتاق مونده بود یه گوشه کامپیوتر یه پتو کنار افتاده بود و هرگوشش یه تعداد کتاب رو سر هم تلنبار شده بود در حین بی نظمی برای بابات نظم داشت فکر کنم این صفت به شما هم به ارث رسیده باشه آخه من مرتب در حال جمع کردنم ولی نمیدونم شما خرده ریزارو از کجا پیدا میکنی و دوباره همه چیرو پخش میکنی قبل فقط تو هال بود اما الان تمام خونه رو اشغال کردی تو تخت خودت و ما که کتاب ریختی تا هر وقت که میل کردی بخونی دم دستت باشه...
22 مرداد 1393

آوازه خوان

مامانم میگه یا من خواننده میشم یا نوازنده آخه کلا یا دارم آواز میخونم یا میکوبم رو هر چیزی که دم دست باشه مثلا توی دستشویی مسواک خودم و مامان و بابا رو بر میدارم میکوبم روی سر توالت فرنگی و در ضمن شیلنگ رو هم مثل میکروفن میگیرم جلوی دهنم و اواز میخونم. شعر علی کوچولو رو اینجوری خودم میخونم و هر کلمه ای که نمیدونم مشابهش رو جایگزین میکنم این مدلی رو احتمالا از مامانم به ارث بردم: دخترم (خونمون) در داره در خونشون کلون داره اطاقش (حیاطش) باغچه داره اطاقش طاقچه داره لی لی لی شعر من کارم از تنبلی بیذارم میگم من بیکارم از تنبلی بیذارم چند شب پیش که خوابم نمیبرد مامان لالایی خودش رو برام خوند و آخر هر بیتی جان هم میگفت بعدش که خوابم نبرد م...
20 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد