29 ماهگی
سلام چند روز پیش موقع ناهار مامان بابا من رفتم تو اتاق بازی توی خونم که کارتن کامیون بزرگه هم تو اون بود مخفی شدم و هیچ سر و صدایی ندادم طوری که مامان فکر کرده بود من تو تختم خوابم تا موقعی که مامان اومد تو اتاق و یه چیزی گذاشت تو کمد یهو آروم گفتم مامان. مامانی کلی ترسیده بود بعدش که دالی کردم کلی خندید و قربون صدقم رفت. بعد با کمک مامانی یه بار دیگه همین نمایش رو با بابایی هم انجام دادیم. دوباره از مهر مامان میره دانشگاه صبح ها مامان جون میاد خونه پیشم می مونه تا بیدار شم بعد باهاشون میرم خونه مامان جون تا ظهر که مامان برگرده. شنبه که دایی هم اومده بود صبح که بیدارشده بودم داشتم صبحانه پنیر می خوردم دایی ارمغان رو هم آورد پیش ما گ...
نویسنده :
مهرسا
8:51