مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

خرمگس

جالبه من از حیوونایی مثل سگ و گربه و اسب اگه از نزدیک ببینم نمیترسم و میدوم دنبالشون اما از مگس میترسم. مثلا هرسری که تو حیاط خونه مامان جون میرفتم سراغ باغچه ها هم میرفتم و آب بازی و گل بازی میکردم تا یه سری یه مگس دیدم دیگه نمیرم. یا تو دستشویی اگه مگس باشه سریع بلند میشم و کارم رو نمیکنم. دیروز حسابی ظهر خسته بودم و تو تختم خوابیده بودم که یه مگس اومد سراغم منم داد و بیدا که مامان بیا خرمگسو بکش. مامان هم از فرصت استفاده کرد و گفت مهرسا چون حموم نرفتی کثیف شدی و خرمگس اومده سراغت بیا بریم حموم و این شد که من راضی به حموم رفتن شدم.  مگس کش رو میگرم دستم و محکم میزنم زمین میگم: میکشمت 5شنبه شب یه حراجی پلاستیک فروشی زده بودن با ...
27 دی 1393

بازی فکری

یه مکعب پازلی داشتم که اشکال مختلف رو باید از جای خودش مینداختم توش. قبلا به زور همه چی رو مینداختم توش اما از 2 روز پیش کامل یاد گرفتم اول به شکلا نگاه میکنم و بعد دقیقا از محل خودش و مطابق جهتش میندازم و کلی هم ذوق میکنم از اینکه راحت میوفته. آخه قبلنا که نمی افتاد اعصابم بهم میریخت و ولش میکردم. یه هفته بود که به مامان میگفتم بریم دستشویی استفراغ کنیم مامانم هم میذاشت به حساب اینکه چون من این کلمه رو یاد گرفتم از گفتنش خوشم میاد اما چشمتون روز بد نبینه که پنجشنبه شب حالت تهوع و استفراغ شروع شد تا صبح و نیم ساعت به نیم ساعت بالا میوردم و کلی هم میترسیدم و توی لگن یا دستشویی نمیکردم فقط تو اتاق و کلا جای تمیزی دیگه نذاشتم. به مامان هم کل...
21 دی 1393

اولین خواندن کلمات

چند روزی بود که مامان دستش رو رو عکسای کارتا میگرفت و فقط نوشته هاش رو بهم نشون میداد چهارشنبه شب 10 دی مامان باز داشت به همین روش کارتا رو نشون میداد و منم انگشتای مامان رو بلند میکردم و کلمات رو میگفتم تا به کارت بابا که رسیدیم خودم گفتم مامانم کلی ذوق کرد و برای اینکه مطمئن بشه چند بار تو مواقع مختلف چک کرد و مطمئن شد که این کلمه رو یاد گرفتم جالبه تقریبا اولین کلمه ای که کامل تلفظ میکردم هم بابا بود. الان کلماتی که از روی نوشته هاش میخونم اینا هستن: الله مادر بابا پسر بازی جدیدم خونه مامان جون اینا توپ بازی . یه توپ فوتبال  از این مدل درستاش که مال زمینه فوتباله برمیدارم و میگم بابا بلند شه . مامان بلند شه و بعد تو ها...
13 دی 1393

هوس هندونه

از یه هفته قبل از شب یلدا من هوس هندونه کردم راستش هندونه از میوه های مورد علاقه منه. چند شب پیش که رفته بودیم خونه ننه من تو پستوی خونشون هندونه دیدم اومدم بیرون گفتم من هندونه میخوام اما کسی به روی خودش نیوورد. اومدیم خونه من کتاب شعر میوه هام رو ورق میزدم باز به هندونه که رسیدیم گفتم من هندونه میخوام این شد که بابایی فرداش برام دوتا هندونه خرید میخواست بزاره تو بالکن که خنک بشه اما من گیر که الان هندونه میخوام این شد که من از چند روز پیشش هندونه خرون رو شروع کردم. از علاقه مندیهای این روزام علاقه وافر به اسبه مرتبا توی خونه سوار چیزای مختلف میشم از جمله اسب بادیم و دارم باهاش میپرم و شیهه میکشم تازه مثلا افسارش رو میکشم و اسبم رو روی د...
1 دی 1393

مامان رفته اصفهان بریم آلونک

یه هفته ای که مامان نبود کلی برای خودم پادشاهی کردم هرچی بستنی دلم خواست خوردم هر روزم رفتم پارک یعنی بابایی که از سر کار برمی گشت و می خواست منو ببره خونه خودمون برای اینکه بهونه مامان رو نگیرم یه سر منو پارک میبرد و من کلی بازی میکردم یه سری که تا 5 عصر تو پارک بودم و بابایی هم بیچاره ناهار نخورده بود.  دیروز که مامان می خواست به پایان نامش برسه من رفتم خونه مامان جون موقع رفتن فکر میکردم که اگه برم بیرون باز مامان میره و یه خورده استرس داشتم و میگفتم "مامان چادرش بپوشه " یعنی مامانم بیاد. اما ظهر که بابا اومده بود دنبالم که بریم خونه تو راه پله خونمون به بابا میگفتم " مامان رفته اصفهان بریم آلونک" و خلاصه سر با...
24 آذر 1393

اولین مهمونی تنهایی

دیشب که از خونه مامان جون برمیگشتیم من نمیرفتم تو خونه و تو راه پله با بابایی از پله ها بالا پایین میکردم که بابای سها درو باز کرد و یه بفرما تعارف کرد منم سرمو انداختم پایین رفتم تو جالب اینکه قبل از اون هیچ وقت خونه غریبه ها نمی رفتم. سها و مامانش هم خونه نبودن هرچی بابا میگفت بیا من نمی اومدم تا بابا هم مجبور شد بیاد تو . کلی به وسایل خونشون دست زدم بعد هم یه گل از گلدونشون کندم اومدم خونه.  امروز صبح گه با بابایی رفتم زنجیرزنی موقع برگشتن سها تو حیاط بود یه خورده باهاش بازی کردم بعدم رفتم خونشون بعد نیم ساعت بابا به زور منو اورد خونه اینقدر جیغ و داد کردم که نگو بعد از اینکه رفتم دستشویی دوباره رفتم خونشون حتی ناهار هم خونشون مون...
22 آذر 1393

فوتبالیست

هفته پیش که مامان کلاس داشت با بابایی رفتم سالن فوتبال بدو بدو پریدم وسط زمین دنبال توپ اونم وسط بازی بابا هم سریع منو جمع کرد . داد میزدم اون توپ زشتو بردار لگد نزن با اون پات یا میگفتم توی دروازه توی دروازه. عددای ساعت رو که نشون میداد میگفتم 8 انگلیسی و .. کلا اینقدر شیطنت کردم و از در و دیوار اونجا بالا رفتم که بابا هم منو سریع برگردوند خونه. این هفته مامان بعد از 6 ماه رفته اصفهان و من پیش مامان جون اینا هستم اما فقط روزا و شبا و ظهرها میرم خونه و پیش بابا تو تخت خودم میخوابم کلا به تختم خیلی وابسته شدم روز اول اینقدر خونه مامان جون اینا نخوابیدم تا ساعت 12 شب که دیگه مامان به بابا زنگ زد گفت برش دار ببر خونه خودمون شاید منتظر...
18 آذر 1393

وای وای وای

مامان حروف لاتین رو بهم یاد میده به y که می رسیم من میگم وای وای وای با بابایی رفتم سر ساختمون کارگره از نردبون رفته بود بالا بهش میگم " تو رفتی از نردبون بالا! وای وای وای" مامان میگه مهرسا باید به پات پماد بزنیم دونه زده من جواب میدم " پام هندونه زده" تکیه کلامم : مامانش دعواش کرده. یعنی هر عکسی یا فیلمی میبینم که یه خورده اخم کرده باشه یا قیافش یه طوری باشه میگم "مامانش دعواش کرده" بابا تو ماشین نوار نوحه گذاشته که من کامل حفظ شدم حتی یه جاییش یکی میگه ماشالله من اونم حفظ کردم میخونم " حسین یار ندارد ، ماشالله
9 آذر 1393

سی و یک ماهگی

سلام امروز تولد سی و یک ماهگیمه تولدم مبارک چند روز پیش (2 آذر) رفته بودم حمام و تقربا برای اولین بار رفتم زیر دوش و میگفتم بارون میاد بعد مامان دستاش رو به حالت دعا بالا برد و گفت مهرسا بگو پروردگارا باران رحمتت را بر ما عطا بفرما و منم تکرار کردن تازه خوشم هم اومده بود و همین طور برای خودم میگفتم جالب اینکه خدا هم دل کوچیک منو نشکوند و همون شب بارون اومد دوست دارم خدا هر جمله جدیدی که بشنوم میخوام تکرار کنم مثلا مامان جون جمله پشت کتاب می می نی رو برام خونده که نوشته بود " ماجراهای بچه میمونی بازیگوش است و ..." که من کامل حفظ کردم و پشت جلد کتاب رو میگیرم و کامل برای خودم می خونم یا مامان زیر نویس شبکه پویا رو برام خوند&quo...
5 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد