مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

مقدمات سال نو

برای خونه تکونی امسال زیاد مزاحمتی درست نکردم مخصوصا موقعی که فرشا رو بردن برای شستن و تقریبا خونه بهم ریخته بود و چون من از بهم ریخته بودن خوشم میاد بیشتر لذت میبردم و ورجه وورجه میکردم. البته چون من از صدای جارو برقی بدم میاد مامان منو میبرد خونه مامان جون و کارای جارو کردن با بابا بود. دیگه اینکه کمد من هم آماده شد. شب اول موقع آوردن اون من خونه مامان جون بودم وقتی میخواستیم برگردیم من نمی اومدم و میخواستم شبو همونجا بمونم . مامان برای اینکه منو راضی به رفتن کنه بهم گفت بریم ببینیم کمد مهرسا چطوریه؟ خلاصه منم این جمله رو یاد گرفتم آخر شب برای اینکه نخوابم و مامانو هم بیدار نگه دارم مرتب میومدم بالای سرش و میگفتم " بریم ببینیم کمد مهر...
4 فروردين 1394

نه نمیخواد

جدیدا با مفهوم "نه" آشنا شدم و به شدت ازش استفاده میکنم و جالبه که دستام رو هم به نشانه رد کردن بالا می برم مثلا مهرسا غذا می خوری؟ نه دستشویی میری ؟ نه بخوابیم ؟ نه لباسات رو عوض کنم؟ نه ..... روز جمعه بعد از ناهار با بابایی رفتن به قول خودم پارک اسب ساعت 5 بابا منو برگردوند تا بخوابم اما من نخوابیدم تا 6و نیم عصر مامان هم که سرش درد میکرد کنار من خوابید ساعت 8 هرچی منو صدا زدن فایده نداشت و من بیدار نشدم تا 10 که خودم بیدار شدم نشستم و بعد صدای مامان هم میزنم که پاشو دیگه خسته شدیم بریم بازی کنیم و بعد بازی تا ساعت 4 صبح!!!! و این شد که باز هم ساعت خوابم بهم ریخت و هنوز در مرحله پس لرزه است مثلا دیشب ساعت 12ونیم به...
25 اسفند 1393

اولین کوتاهی آرایشگاه زنانه

از اونجایی که من اجازه شونه کردن موهام رو نمیدم و تقریبا از یه حموم تا حمام بعدی موهام رو درست شونه نمیکنم مامان تصمیم هم تصمیم گرفت که موهام رو کوتاه کنه اول قرار بود که عمه فاطمه کوتاه کنه چون دوره ارایشگری رفته ما هم منتظر موندیک که کلاساش تموم بشه و بیاد اما وقتی اومد گفت که مدل بلد نیست بزنه این شد که مامان پیگیر آرایشگاه بیرون شد. روز 5شنبه مامان جون زنگ زد که بیاین خونه تا از اینجا بریم آرایشگاه من و مامان هم حاضر شدیم و رفتیم و چون نزدیک عید بود و آرایشگاهها شلوغ ما هم سوار ماشین شدیم تا یه آرایشگاه خلوت پیدا کنیم تا بالاخره یه آرایشگر قبول کرد اول که رفتیم تو خانم آرایشگره پسر کوچولوش رو هم با خودش آورده بود که یه خورده از من بزرگتر...
22 اسفند 1393

بازگشت مامان جون و باباجون از حج

صبح روزی که قرار بود مامان و باباجون برگردن تا ساعت 11 خوابیدم چون احتمال داشت که ظهر نتونم بخوابم مامان اجازه داد که بیشتر بخوابم. تقریبا حدود ساعت 12 بود که دایی مامان که بز آورد برای قوربونی کردن منم دنبالش راه افتاده بودم و کلی ذوق میکردم که یهم طناب پاره شد و بز بیچاره هم دفرار منم که ترسیده بودم اومدم تو اتاق و دستای مامان رو سفت گرفته بودم و میگفتم مهرسا ترسید مامان بیاد بریم تو حیاط. عصرم که رفتیم فرودگاه برای پیشواز یه آقاهه داشت چاووشی میخوند و صلوات میفرستاد منم پشت سرش بلاد صلوات میفرستادم. مامان جون و باباجون که اومدن قرار بود برن خونه ما استراحت کنن تا شب که بیان برای شام منم دیگه ولشون نمیکردم و باهاشون رفتم خونه و شب با اونا ...
8 اسفند 1393

در آستانه پستونک گرفتن

از موقع تولدم پستونک میخوردم البته نه زیاد فقط برای خوابیدن و تا می خوابیدم هم مامان از دهنم بیرون میوورد. همه هم تعریف میکردن که خدا رو شکر که پستونک میخوره. راستش مامان هم که صبح ها مجبور بود منو جابجا کنه پستونک خوردن مزیت بود چون تو ماشین باز خوابم میبرد. اما یه مدت بود که مرتب سراغش رو میگرفتم مخصوصا از هفته ای که مامان رفته بود اصفهان وابستگیم بهش بیشتر شده بود و مامان هرس میخورد . جالبم بود که فقط دندون میزاشتم روش و زود پارش میکردم. تا اینکه آخری رو که پاره بود مامان عوض نکرد تا از سرم بپره تا دیروز جمعه تاریخ اول اسفند 93 موقع ظهر بود مامان و بابا چرت میزدن منم اینقدر به پستونک فشار آوردم که کلا سرش کنده شد بعد گرفتم دستم رفتم بابا ...
2 اسفند 1393

مهرسای چوپان

به لالایی چوپان کوچک تو شبکه پویا علاقه خیلی زیاد دارم خصوصا به خاطر اسبش. امروز که با بابایی پارک رفته بودم یه چوب پیدا کردم و با خودم آوردم خونه و به مامان گفتم من چوپانم بعدش هم بز و بره ام رو برداشتم و ردیفشون کردم و با اون چوب هم براشون نی زدم تازه اسب چرخیم رو که جدیدا مامان جون برام خریده آوردم و سوترش شدم دقیقا مثل همون لالایی. وقتی هم خوابیدم هنوز اون چوب تو دستام بود و حاضر نبودم که بزارمش. راستی مامان جون و باباجون رفتن حج و ما هم کلا وسایلمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مامان جون پیش سجاد تا تنها نباشه. از اون جایی که خونه مامان سی دی باب اسفنجی رو برام میذاره و خونه مامان جون نداره من تمام روز دارم بهونه همون رو میگیرم. مامان هم ...
28 بهمن 1393

گم شدن مهرسایی

5شنبه شب که خاله بابا از مکه اومده بودن خونه مادرشوهرشون دعوت بودیم منم حسابی با دختر عموم بهار بازی کردم بعد به هوای اون رفتم یه طرفی . مامان فکر میکردم یه زیر پله هست نگو اونجا در بود منم رفتم بیرون مامان که دنبالم گشت و پیدام نکرد یه هو دید اونجا دره بعد هم کلی دنبالم گشتن تو کوچه . خیلی ترسیدن که یهو منو دیدن که شاد و خندان دست عمو اسماعیل و بهار رو گرفتم دارم میام نگو وقتی که بهار اومده بود بیرون منم دنبالش رفته بودم بعد هم به عمو اسماعیل گفته بودم که بریم مدرسه مامان ببینیم. آخه پشت اون خونه مدرسه بچگی های مامان بود که موقع اومدن بهم نشون داده بود. خلاصه کلی همه ترسیدن. مامان پتومو جمع کرده بود و روی تختم پهن کرده بود منم بعد از این...
20 بهمن 1393

غیبت های فامیلی

بعد از اون یه هفته ای که مامان نبود و رفته بود اصفهان برای دفاع (راستی مامان دفاع کرد با نمره 19/94) بلافاصله بابا رفت ماموریت تهران و یه هفته ای نیست. جالب اینکه با وجودی که من اینقدر به بابا وابسته بودم اما الان اصلا بهونش رو نمیگیرم اما معلومه که منتظرش هستم. چون دیشب یه لحظه بابا جون رفت در کوچه رو باز کرد من فکر کردم باباست و سریع دویدم طرف در و گریه کردم وقتی دیدم کسی نیست. این مدت همش چسبیدم به مامان یه لحظه نمیذارم جایی بره یا باید بیاد تو اتاق و با من بازی کنه یا بیاد کنارم تو رختخواب بخوابه مخصوصا تا سریالا شروع میشه میگم مامان بریم بخوابیم و حتما هم باید انگشتای مامان رو تو دستم بگیرم و با خودم ببرمش. ابراز احساساتم هم زیاد شده مث...
15 بهمن 1393

مامانی دفاع می کند

مامان این هفته باز منو تنها گذاشته رفته اصفهان تا از پایان نامه دکتراش دفاع کنه دیروز به من قول داد وقتی که برگشت منو به مهد کودک یا دارالقران ببره همش بهم میگفت مامان میره دانشگاه و من جواب میدادم مهرسا هم میره آلونک یا مهرسا میره اسب. دیشب که یه ربع به دو خوابیدم ببینیم امروز چطور میشه شبا پیش بابا هستم و روزا پیش مامان جون. دایی هم هست و من فعلا در حال سربسر گذاشتن ارمغان میباشم.
4 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد