مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

مهرساگلی

عشق دوباره به اسب

دیروز محمدپارسا در یک سال و یک ماهگی بعد از مریضی من و بعد از واکسن فلج اطفال تزریقی که با تاخیر بهش زدن به شدت مریض شد گلو درد و ابریزش بینی و سرفه دیگه برای بار دوم بردیمش دکتر و اونم گفت یه مقدار به خاطر دندون در اوردن هم هست که بیتابی میکنه. دیگه از راه دکتر هم بردیمش خونه مامان جون و تا عصر اونجا مونریم تا یه خورده بهترش شد. عصر هم رفتیم گردهمایی اسب سوارا که خیلی خوب بود و دوباره عشق به اسب رو در من زنده کرد یه کوچولو هم سوار اسب شدم که البته بیشتر استرس داشتم و زودی پیاده شدم. این روزا که عادت بامزه پیدا کردم مثلا میرم تو گوش مامان میگم یه خبر جدید میدونی اسم خانم معلمم چیه؟ یا مثلا دیروز تو هموم گردهمایی اومدم در گوش مامان میگم ما...
13 بهمن 1397

تاتی تاتی

سلام اول از محمدپارسا شروع کنم که این روزا کلی خودش و ما از پیشرفت هایی که داشته در مسیر تکاملش شادمانیم: اول اینکه تاتی کردن رو به صورت جدی دنبال میکنه مخصوصا اینکه دیشب به تاریخ 5/11/97 بهش میگفتیم مثلا برو تو بغل مامان اونم تاتی کنان خودش رو مینداخت تو بغلش توبغل منم اومد و منم کلی ذوق کردم و حسابی بوسش کردم. دیگه اینکه دندوناش دارن در میان و تا حالا سه تا دندون جوانه زده دوتا پایین و یکی بالا. کلا در حال سر در آوردن از همه چیزای دور و برش هست جلوی دستگاه دیجیتال بالش گذاشتیم که نره دورش اما بالش رو میندازه میره اون پشت و هی دستگاه رو روشن میکنه هی خاموش خودش هم نگاه میکنه ببینه چه اتفاقی داره میفته. دیگه چراغای جلوی ماشین . د...
6 بهمن 1397

طرح جابر

سلام خبر جدید اینکه طرح من به اسم تغذیه مفید و دستگاهش که با کمک بابا ساختیم به عنوان طرح برتر در سطح شهرستان انتخاب شد و حالا داره میره استان. این وسط تمام دردسراش برای مامان و بابا شده ولی از مدرسه کلی مدعی پیدا کرده از معلم راهنما بگیر تا انتخاب همگروهی اونم بعد از اینکه طرح دیگه انتخاب شده . به این میگن یک کار کاملا اخلاقی یه اتفاق بد اینکه آقا محمدپارسای شیطون اونروز موقع ناهار چنگال رو از سفره کش رفت و یه گوشه نشسته بود که یکدفعه صدای گریش اومد مامان فکر کرد سر چنگال رفته تو پاش و بغلش کرد آروم شد اما بعد یه ساعت دیدیم تو چشاش لکه خونه نگو آقا چنگال کرده تو چشمش دیگه کلی غصه خوردیم خدا بهش رحم کرده بود دیگه براش قطره زدیم تا کم ...
29 دی 1397

تولدت مبارک داداشی

توی هفته ای که گذشت یه اتفاق خاص داشتیم و اون اولین تود داداشی بود البته مراسم خاصی نداشتیم چون بنده سرما خورده بودم و از طرفی محمدپارسا هم واکسن زده بود و ننه جون اینا هم تازه از مشهد برگشته بودن ودرگیر بودن روز 3 شنبه مامان مرخصی گرفت و محمدپارسا را برد واکسن زد. از لحاظ چکاب رشدی هم خوب بود. روز 4 شنبه بنده بشدت سرما خوردم و مدرسه نرفتم و بیحال بودم دیگه مامان شب کیک درست کرد که بریم خونه ننه و اون شب اونجا جشن بگیریم که بابا گفت ننه اینا خونه نیستن دیگه کیک رو بردیم خونه مامان جون اما اونجا هم ارمغان نبود منم با بابایی رفتم خونه پدرخانم عمو اسحاق مثلا مجلس ختم پدر پدر خانم عمو بود اما خیلی خوش گذشت و من یه دوست به اسم هستی پیدا کرد...
16 دی 1397

اولین مروارید محمدپارسا

بله بالاخره دندون محمدپارسا هم سر زد. یه هفته ای بود که شبا خیلی بی قراری میکرد و خوابش کم شده بود تا اینکه مامان دیشب موقع خواب دستش که برد تو دهنش متوجه شد که بلاه مروارید های محمدپارسا در سن 11 ماه و 25 روزگی سر زده. مباکش باشه داداشی خندون شیطون و خوش خنده من. اما دیروز با دایی اینا و مامان جون باباجون رفتیم صحرا نزدیک غار سیدباقی خوش گذشت مخصوصا که کنارش چند تا وسیله بازی بود و روی کوه هم یه اتاقک بود که توش یه نما از حافظ و یک دایناسور بود حسابی با ارمغان بازی کردم و موقع حمام رو به عصر منتقل کردم به شرطی که شب بیرون نرم اما اخرش شب گریه کردم که باید بریم بیرون دیگه نهایتا یه دور شهر زدیم تا من رضایت دادم برگردیم خونه و بخوابیم ...
8 دی 1397

هفته پر ماجرا

خوب بریم گزارش هفته گذشته رو دیم که حسابی هفته پر ماجرا بود خوب از شنبه شروع کنیم: شنبه صبح: بابایی صبح زود رفته بود ماموریت پس بابا جون اومد دنبالمون من و مامان و محمدپارسا صبح َآماده زودتر از هر روز سوار ماشین شدیم اما بابا جون راه مدرسه رو اشتباه رفت و حسابی گیج و ویج شدیم و دیرتر از هر روز رسیدم مدرسه یکشنبه خبر خاصی نبود اگر هم بود مامان یادش رفته  راستی بابا که صبح منو رسوند مدرسه معلمم از بابا گله کرده بود که چرا مهسا چهارشنبه نیومده بهمون خبر ندادین دوشنبه : اولین بار سر مراسم صبحگاه قرآن خوندم سوره حمد که بسیار هم عالی بود و مربی پرورشی خیلی ازم تعریف کرد سه شنبه : بابا به عنوان راهدار نمونه انتخاب شد و تو مر...
3 دی 1397

رفع عادات بد

کم کم یکسری عادت های بدی که داشتم رفع میشه یکی از اونا روشن بودن چراغ در تمام طول شب هست طوری که بعضی وقتها نصف شب بیدار میشدم و میگفتم چرا چراغ خاموشه باید روشنش کنین مخصوصا ماامان خیلی اذیت میشد چون تو روشنی نمی تونست بخوابه. دیشب اما به بابا گفتم چراغ رو خاموش کن اینجوری بهتر می خوابیم بابا و مامان هم استقبال کردن و دیشب اولین شب خاموش رو داشتیم.
25 آذر 1397

مسافرت زمستانی 97

هفته پیش 21 و 22 آذر مامان شیراز ماموریت داشت چون محمدپارسا مدتیه که دیگه شیرخشک نمیخوره مامان تصمیم داشت که اونو ببره من که از اول گفتم نمیام و خونه مامان جون می مونم مامانم روز سه شنبه زودتر اومده بود و وسایل رو جمع کرده بود کیف و روپوشم رو هم آماده کرده بود که من شب خونه مامان جون بمونم و فرداش از اونجا برم مدرسه . ساعت 4 و نیم که از خونه اومدیم بیرون قبل رفتن خونه مامان جون اول رفتیم پمپ بنزین اونجا مامان بهم گفت مهرسا تو نیستی من دلم برات تنگ میشه که یهم من تغییر عقیده دادم که منم میام و گریه زاری که من حتما باید بیام این تا در خونه مامان جون ادامه داشت این شد که دیگه حتی در هم نزدیم و یه راست برگشتیم خونه کیف و روپوش رو گذاشتیم یه خورد...
24 آذر 1397

اوج دلمشغولی در یک روز

دیروز دوشنبه 19د آذر 97 اولین اردوی دانش آموزی رو رفتیم به پارک شهر، دانش آموزای کلاس اول، سوم و ششم . صبح ساعت 9 و نیم رفتیم چندتا از مامانا هم اومده بودن تا به خانم ومعلم تا در جمع و جور کردن بچه ها کمک کنن. اینقدر شوق بازی داشتم که تقریبا تو هیکدوم از عکسایی که مامانا فرستادن من نیستم مخصوصا که دختر عموم کیمیا هم بود و باهم کلی بازی کردیم با خودم پول برده بودم و وسایل بازی برقی هم سوار شدم و در آخر یخدر بهشت هم خریدیم تغذیه هم آب میوه بیسکوییت و ساندویچ پنیر برده بودم و البته آب که تقریبا خردمشون. ظهر ساعت یک برگشتیم مدرسه و معللمون بهمون سرمشق داد. برای برگشت هم دایی با ارمغان بابا جوون و محمدپارسا اومدن دنبالم آخه دیشب عقد دایی سجاد بود...
20 آذر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد