مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

مهرساگلی

تولد هفت سالگی مهرسا گلی

خوب تولد 7 سالگیم هم با کش و قوس های فراوان از جهت چگونگی برگزاری انجام شد. خانه بازی وروجک روز پنجشنبه بعداز ظهر پرش ده بود از صدای جیغ و شادی بچه ها و دوستام. تم مراسم پونی بود البته زیاد چیز خاصی نبود فقط ظرف ها و کیکم این طرح رو داشتن و دیگه خیلی تزیینات خاصی نبود. مامان بیشتر دوست داشت که مراسم برای بچه ها باشه و همه تا جایی که میتونن بازی کنن تا وقتشون صرف مراسم تولد باشه. 21 از دوستای همکلاسیم بودن ارمغان و دختر عموها و عمه ها و فاطمه زهرا و محمدحسین هم اومدن. از بزرگترها ننه جون عمه ها و زن عموها بودن و زن دایی سمیه و مامان فاطمه زهرا مامان جون و بابا جون برای مراسم ترحیم نوه دایی مامان با دایی سعید رفتن بندرعباس و خاله هدی هم نیم...
7 ارديبهشت 1398

عروسی نامه

سلام پنجشنبه شب عروسی دایی سجاد بود تو روستای زنش آبکنه. صبح پنجشنبه اول صبح بیدار شدم هرچی مامان گفت بخواب تا شب بتونی بیدار بمونی گوش ندادم پارسا هم بیدار شد دیگه بعدش ارمغان اومد و ما کلی تو خونه و  حیاط آتیش سوزوندیم. دیگه ساعت یک پارسا از خستگی خوابش برد مامان قبلش دوشش داد و لباس مهمونی تنش کرد و خوابید. منم بعد از ناهار یه دوش گرفتم و لباس سیبی که مال بچگی مامان بود و خیلی خوشگل و نو بود پوشیدم. قرار بود اولش که 4 راه بیافتیم که مامان جون زنگ زد گفت شده 5 مامان هم گفت یه چرت بخواب دیگه بزور خوابیدم. بیدار که شدم راه افتادیم سمت خونه مامان جون دایی عبداله اینا هم با دوتا ماشین با ما و ماشین دایی حدود 5 راه افتادیم روال سابق من ...
31 فروردين 1398

اولین مسابقه

سلام اولین مسابقه رو من روز یکشنبه 25 فروردین 98 شرکت کردم و اون مرحل دوم مسابقات قران بین مدارس بود و چون من در مدرسه منتخب شده بودم مرحله دوم رو به مدرسه قبلیم سما رفتیم به خوبی هم مسابقه دادم و موقع برگشت هم بهمون یک پارچه چادر نمازی دادن یه پراچه سفید بود با گلای آبی که دیشب دادم مامان جون برام بدوزه. خودم هم با کلی گریه یه یکه پارچه ازش گرفتم تا برای پونیم چادر بدوزم این گریه هم به خاطر این بود که اصلا صبر نداشتم و همون موقع میخواستم پارچه رو مامان جون برام ببره و مینالیدم که چرا ارمغان باید دوختن بلد باشه ولی منکه دانش آموز کلاس اولی هستم نباید بلد بشم. دیگه اینکه مامان می خواست امسال تولدم رو تو خانه بازی بگیره اون خانه بازی ورو...
27 فروردين 1398

محمدپارسا جونی

دندون پنجم محمدپارسا دراومد هفته پیش و ششمی هم در راهه. تا اذون میگن اونم وایمیسته و بلند اذون میگه با همون آهنگ دیروز من داشت شعار میدادم الله اکبر خمینی رهبر اونم ادای من در میوورد با همون آهنگ یعنی دقت کنی مشخصه چی داره میگه این روزا سرگرمی اصلیش دوچرخه منه. منکه سوارش نشدم و همیشه تو اتاق بود حالا چند روزی میشه که اون باهاش ور میره یعنی تا بابا رو میبینه ازش میخواد بره دوچرخه رو بیاره تو هال اول چند دوری سوارش میشه بعد پیاده میشه و کل اجزاش رو چک میکنه و میچرخونه و کلا باهاش درگیره تمام چسبا و کاغذای دورش هم پاره کرده. دیروز بابایی یه روزه رفته بود شیراز برای من یه حوله بزرگ حمام با طرح السا و آنا آورده بود واقعا من ذ...
24 فروردين 1398

تعطیلات عید 98 قسمت دوم

تعطیلات عید هم به پایان رسید و ما دوباره برگشتیم به برنامه سابق زندگی البته هنوز درست آپدیت نشدیم مخصوصا در مورد ساعت خواب بیداری  اما تعطیلات در هفته دوم البته برای من هفته سوم: شنبه که مامان سرکار بود با بابایی و پارسا رفتیم دایی و ارمغان رو برداشتیم و رفتیم قلعه که خیلی جالب بود بعد هم رفتیم مامان رو از سرکار برداشتیم. عصرهم رفتیم باغ نشاط و همون جایی که در سال خروس با سفره هفت سین اونجا عکس گرفتیم امسال در سال خوک عکس انداختیم ایندفعه با حضور پارسایی. ازون جایی که تولد مامان جون بود هم ازونجا نون محلی گرفتیم بعد هم از گلفروشی یه گلدون گل طبیعی و یه شاخه گل غیرطبیعی خریدیم و رفتیم خونه مامان جون. یکشنبه اول صبح طوفانی ...
18 فروردين 1398

تعطیلات عید 98

سلام عیدتون مبارک خوب امروز 10 فروردین اولین روز کاریه مامان هست و فرصت کرده بیاد و خاطرات من و داداشم رو در این روزها ثبت کنه. امسال تا الانش که سال پرجنب و جوشی بوده برای من و داداشی. خوب بریم سر خاطرات روز 28 اسفند مامان جون و باباجون رفتم سفر کربلا. موقع بدرقه که از کنار امامزاده بود من و ارمغان کلی بازی کردیم مخصوصا که یه دوست هم پیدا کردیم که یه دختر افغانی بود دیگه نزدیکای ظهر مامان جون اینا راه افتادن و ماهم برگشتیم خونه و ارمغان هم اومد خونه ما تا دایی ظهری بیاد دنبالش. از اونجایی که امسال بابا هم خیلی درگیر بود و شیفت کاریش دقیقا از همون روز شروع شده بود کارای اخر خونه تکونی رو مامان خودش انجام داد همون ظهری که محمدپارسا خ...
10 فروردين 1398

مقدمات عید 98

خوب دیگه تعطیلات عید هم برای من از امروز 26 اسفند شروع شد مامان هم از فردا انشالله مرخصی هست و مامان جون اینا هم از 28 میرم سفر کربلا. از اخبار جدید اینکه هفته پیش روز 4 شنبه 22 اسفند تو کلاس سفره هفت سین انداختیم و هر کدوم از بچه ها یه چیزی اورده بود من و مامان هم کیک درست کردیم. هر کدوم از بچه شعر یکی از سین ها رو خودن و منم دعای سال تحویل خوندم فیلماش هم خانم معلم فرستاد تو گروه مامان. مامان که منو با بقیه مقایسه کرد کلی ذوق کرد آخه کاملا از حفظ خوندم و با وجودی که دعا عربی بو کاملا مسلط تر از بقیه بودم که شعرهای ساده فارسی میخوندن. دیگه اینکه همون روز هم سر صف به برگزیدگان مسابقات مدرسه جایزه دادن منم که تو مسابقه قرآن برنده شده بودم ...
26 اسفند 1397

اتمام حروف الفبا

سلام دیروز آخرین حرف الفبایی که مونده بود یعنی ظ رو هم یاد گرفتیم و من به تمام معنا باسواد شدم. تغییراتی که تو این دوران برام افتاده اینکه خطم خوب شده و خانم معلم هم بهم کارت داد. دیگه این روزا بعد از مشق نوشتن بازی میکنم و یا میریم خونه مامان جون برای بازی و دیگه سراغ تبلت نمیگیرم. این از اتفاقات خیلی خوبه.  دیروز تو مدرسه با دوستم بحثم شده بود و گریه کرده بودم که دیگه خانم معلم آشتیمون داد. این موضوع رو به صورت نوشته به مامان گفتم و ازش به عنوان یک ماجرای خیلی بد تعریف کردم. اما محمدپارسا این روزا کلی شیطون شده بدو بدو میکنه دیگه کفش میپوشه و جمعه که رفته بودیم صحرا سرش مینداخت پایین و برای خودش راه می افتاد و میرفت. کلی حرف ...
19 اسفند 1397

اولین راهپیمایی 22 بهمن

هفته ای که گذشت پر از تعطیلی بود شده بود تعطیلات زمستانی مامان هم مرخصی گرفته بود و باهم بودیم از اولین تجربه های من حضور در راهپیمایی 22 بهمن بود که با تشویق خانم معلم و پرچمی که بابای یکی از بچه ها بهم داده بود ذوق رفتن داشتم. البته بدلیل بارندگی چند روزه و همون روز یه کوچولو دیر رسیدیم یعنی تقریبا آخرش رسیدیم اما رفتیم تو حسینیه اعظم و اونجا با بابا و محمدپارسا عکس گرفتیم که بعدش مامان برای خانم معلم ارسال کرد و اونم منو تشویق کرد. راجع به اون روز یه عالمه سوال تو ذهنم بود و مرتب از مامان میپرسیدم راهپیمایی یعنی چی؟ چرا شعار میدیم؟ و کلی سوالای دیگه همینطور در مورد مستند هایی که این چند روزه از تلویزیون نشون میداد هی میپرسیدم چرا...
23 بهمن 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد